فراموشی* پارت12
دازای با عصبانیت روشو به دایما میکنه و میگه: چی؟ شازده کوچولوی تو؟ چی داری واس خودت بلغور میکنی عوضی؟تو از کجا میدونی که دوست داره یا نه هاااا؟
دایما: میدونم دوستم داره.
دازای: دلیل.
دایما: خوب وقتی بهش گفتم سلام شازده کوچولوی من خودشو لوس کرد و رفت توی اتاقش مطمئـ...
دازای: خفه شووو! تو به این میگی لوس کردن؟ اون به تو محل نذاشت احمق.چویا... چویا برای منه میخوام تا اخر عمرم پیشش باشم و به کس دیگه ای نمیدمش من و اون از اول همو میشناختیم.
دایما: اما با این حال اون ازت بدش میومد مگه نه؟
دازای: نمیدونم.
دایما: پس چویا مال منه.
دازای: خفه شووو دایمااا گمشو از اتاق من!
دایما با عصبانیت از اتاق خارج میشه و به سمت اتاق خودش میره. دازای هم میترسید دایما چویا رو ازش بگیره. البته اگه همچین کاری میکرد مطمئنن دیگه سر دایما سر جاش نبود.
*گذر زمان*
پنی: چویا سان وقته شامه لطفا بیاید پایین.
چویا: میل ندارم.
پنی: ولی دازای سان گفتن که بیاید پایین برای شام.
چویا: باشه... الان میام.
چویا از اتاق خارج شد و با عصبانیت رفت سمت سالن غذا خوری. وقتی به اونجا نزدیک شد و درو باز کرد همونطور با اخم و سر پایین همونجا وایساد. دازای داشت کتاب مورد علاقه ـش رو میخوند(همونی که تو انیمه ـش بود)
دازای به چویا یه لبخند زد. اما چویا اهمیتی نداد. یکی از خدمتکار ها اومدن و صندلی کنار دازای رو عقب دادن و گفتن: بفرمایید.(البت دازای و دایما سر میز میشستن و چویا اون گوشه ـش که کنار دازی بود مینشست)
چویا اخمش پرنگ تر شد و با همون اخم نزدیک اومد اما کنار دازای نشست و رفت روی اون یکی صندلی. دازای که تعجب کرده بود سعی کرد اهمیتی نده. همون موقع چویا یه لحظه از سینه ـش گرفت و...
*از زبون دازای*
اخم بامزه ای کرد بود که یعنی از دستم عصبانیه اما این بیشتر شبیه لوس کردن بود یه لبخندی زدم و کتابمو کنار گذاشتم. همون موقع چویا از سینه ـش گرفت و با ترس سرشو پایین انداخته بود و نفس نفس میزد به زور میتونست نفس بکشه. لـ.. لعنتی اخه چرا..
به کسی راجب این ماجرا نگفته بودم خودشم حتی از همه پنهان کرده بود. زود از جام پا شدم و سمت اتاقم رفتم. نمیتونستم به خدمتکارا بگم داروهاشو بیاره پس خودم باید میومدم. در اتاقو با سرعت باز کردم و سمت میزم رفتم. کشو ی میزو عقب کشیدم و قرصاشو برداشتم و به سمت چویا حرکت کردم. لعنتی چطور میتونستم بهش بگم. بیشتر به دردش اضافه میشه. سریع داروهارو دادم و گفتم یه لیوان اب بیارن.
ادامه دارد...
بفرمایید اینم یه پارت دیگه امیدوارم خوشتون بیاد. ☺️
دایما: میدونم دوستم داره.
دازای: دلیل.
دایما: خوب وقتی بهش گفتم سلام شازده کوچولوی من خودشو لوس کرد و رفت توی اتاقش مطمئـ...
دازای: خفه شووو! تو به این میگی لوس کردن؟ اون به تو محل نذاشت احمق.چویا... چویا برای منه میخوام تا اخر عمرم پیشش باشم و به کس دیگه ای نمیدمش من و اون از اول همو میشناختیم.
دایما: اما با این حال اون ازت بدش میومد مگه نه؟
دازای: نمیدونم.
دایما: پس چویا مال منه.
دازای: خفه شووو دایمااا گمشو از اتاق من!
دایما با عصبانیت از اتاق خارج میشه و به سمت اتاق خودش میره. دازای هم میترسید دایما چویا رو ازش بگیره. البته اگه همچین کاری میکرد مطمئنن دیگه سر دایما سر جاش نبود.
*گذر زمان*
پنی: چویا سان وقته شامه لطفا بیاید پایین.
چویا: میل ندارم.
پنی: ولی دازای سان گفتن که بیاید پایین برای شام.
چویا: باشه... الان میام.
چویا از اتاق خارج شد و با عصبانیت رفت سمت سالن غذا خوری. وقتی به اونجا نزدیک شد و درو باز کرد همونطور با اخم و سر پایین همونجا وایساد. دازای داشت کتاب مورد علاقه ـش رو میخوند(همونی که تو انیمه ـش بود)
دازای به چویا یه لبخند زد. اما چویا اهمیتی نداد. یکی از خدمتکار ها اومدن و صندلی کنار دازای رو عقب دادن و گفتن: بفرمایید.(البت دازای و دایما سر میز میشستن و چویا اون گوشه ـش که کنار دازی بود مینشست)
چویا اخمش پرنگ تر شد و با همون اخم نزدیک اومد اما کنار دازای نشست و رفت روی اون یکی صندلی. دازای که تعجب کرده بود سعی کرد اهمیتی نده. همون موقع چویا یه لحظه از سینه ـش گرفت و...
*از زبون دازای*
اخم بامزه ای کرد بود که یعنی از دستم عصبانیه اما این بیشتر شبیه لوس کردن بود یه لبخندی زدم و کتابمو کنار گذاشتم. همون موقع چویا از سینه ـش گرفت و با ترس سرشو پایین انداخته بود و نفس نفس میزد به زور میتونست نفس بکشه. لـ.. لعنتی اخه چرا..
به کسی راجب این ماجرا نگفته بودم خودشم حتی از همه پنهان کرده بود. زود از جام پا شدم و سمت اتاقم رفتم. نمیتونستم به خدمتکارا بگم داروهاشو بیاره پس خودم باید میومدم. در اتاقو با سرعت باز کردم و سمت میزم رفتم. کشو ی میزو عقب کشیدم و قرصاشو برداشتم و به سمت چویا حرکت کردم. لعنتی چطور میتونستم بهش بگم. بیشتر به دردش اضافه میشه. سریع داروهارو دادم و گفتم یه لیوان اب بیارن.
ادامه دارد...
بفرمایید اینم یه پارت دیگه امیدوارم خوشتون بیاد. ☺️
۵.۸k
۲۳ اردیبهشت ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.