Part3۳
Part3۳
سویا: ما که تو یه اتاقیم ولی باشه
یونگی ویو
اتاقش آماده شده خیلی وقت هم هست ولی انگار دوست ندارم از خودم جداش کنم پس بهش چیزی نگفتم نمیدونم بهم حسی داره یا نه ولی امشب میفهمم امید وارم ردم نکنه به هر حال من عقب نمیکشم اون باید مال من باشه مال خود خود خودم...وارد اتاق شدم که دیدم مشغول کاره و اونقدر غرق شده که اصلا متوجه من نمیشه زل زده بودم بهش و نگاه میکردم به صورت بی نقصش به لباش به چشماش به همه چیش همه چیزش بی نقص بود سویا شی دوست ندارم درخاسم رو رد کنی قول میدم زندگی برات بسازم که هیچ کس ندیده باشه بهت قول میدم....پس قبولم کن
سویا ویو
سرگرم کار بودم که متوجه نگاه های سنگین کسی شدم به اصراف نگاه کردم ولی کسی نبود که سرم رو چرخوندم و با رئیس مواجه شدم لحضه ای چشم تو چشم شدیم که نگاهش رو ازم گرفت
یونگی: اونقدر غرق کاری که متوجه حضورم نشدی
سویا: شرمنده رئیس میخواستم زود تر تمومش کنم
یونگی: چرا؟
سویا: خودتون گفتید میخوایم بریم بیرون
یونگی: عه پس میای( با خوشحالی)
سویا ویو
از خوشحالیش کمی تعجب کردم ولی خوشحال هم شدم جالب بود واقعا شبیه گربه ها بود یه گربه ناز و کیون گوگولی وای خدای من
سویا: پیشی کوچولو
یونگی: چی؟
سویا: ها؟....هی...هیچی...
یونگی: نه بگو الان چی گفتی؟
سویا: گفتم که هیچی
یونگی: من آدم ول کنی نیست
سویا ویو
تمام جرعتم رو جمع کردم و تو روش وایسادم
سویا: عه جدی؟ میخوای بدونی؟
یونگی: آره میخوام بدونم
سویا: باشه ولی قبلش یه قولی بده
یونگی: چه قولی؟
سویا: قول بده اخراجم نکنی
یونگی: چرا باید اخراجت کنم؟ به خواطر یه حرف؟
سویا: شاید
یونگی: نه نمیکنم بگو
سویا: باشه....پیشی کوچولو
یونگی: چی...چی؟
سویا: پیشی کوچولو ( بلند )
یونگی: ببینم به من میگی پیشی کوچولو
سویا: آره...خودت گفتی بگم
یونگی: عه
سویا: ارههه
.......
ادامه دارد....
سویا: ما که تو یه اتاقیم ولی باشه
یونگی ویو
اتاقش آماده شده خیلی وقت هم هست ولی انگار دوست ندارم از خودم جداش کنم پس بهش چیزی نگفتم نمیدونم بهم حسی داره یا نه ولی امشب میفهمم امید وارم ردم نکنه به هر حال من عقب نمیکشم اون باید مال من باشه مال خود خود خودم...وارد اتاق شدم که دیدم مشغول کاره و اونقدر غرق شده که اصلا متوجه من نمیشه زل زده بودم بهش و نگاه میکردم به صورت بی نقصش به لباش به چشماش به همه چیش همه چیزش بی نقص بود سویا شی دوست ندارم درخاسم رو رد کنی قول میدم زندگی برات بسازم که هیچ کس ندیده باشه بهت قول میدم....پس قبولم کن
سویا ویو
سرگرم کار بودم که متوجه نگاه های سنگین کسی شدم به اصراف نگاه کردم ولی کسی نبود که سرم رو چرخوندم و با رئیس مواجه شدم لحضه ای چشم تو چشم شدیم که نگاهش رو ازم گرفت
یونگی: اونقدر غرق کاری که متوجه حضورم نشدی
سویا: شرمنده رئیس میخواستم زود تر تمومش کنم
یونگی: چرا؟
سویا: خودتون گفتید میخوایم بریم بیرون
یونگی: عه پس میای( با خوشحالی)
سویا ویو
از خوشحالیش کمی تعجب کردم ولی خوشحال هم شدم جالب بود واقعا شبیه گربه ها بود یه گربه ناز و کیون گوگولی وای خدای من
سویا: پیشی کوچولو
یونگی: چی؟
سویا: ها؟....هی...هیچی...
یونگی: نه بگو الان چی گفتی؟
سویا: گفتم که هیچی
یونگی: من آدم ول کنی نیست
سویا ویو
تمام جرعتم رو جمع کردم و تو روش وایسادم
سویا: عه جدی؟ میخوای بدونی؟
یونگی: آره میخوام بدونم
سویا: باشه ولی قبلش یه قولی بده
یونگی: چه قولی؟
سویا: قول بده اخراجم نکنی
یونگی: چرا باید اخراجت کنم؟ به خواطر یه حرف؟
سویا: شاید
یونگی: نه نمیکنم بگو
سویا: باشه....پیشی کوچولو
یونگی: چی...چی؟
سویا: پیشی کوچولو ( بلند )
یونگی: ببینم به من میگی پیشی کوچولو
سویا: آره...خودت گفتی بگم
یونگی: عه
سویا: ارههه
.......
ادامه دارد....
۱.۱k
۰۹ دی ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.