فیک moon river 🌧💙پارت¹²
یئون « با گفتن کلمه امانتی به خودم اومدم و با کنجکاوی به امپراطور نگاه کردم....بله قول میدم
راوی « کوک حلقه یشم طرح داری رو از آستینش بیرون اورد و دست یئون که زیر لباس بود رو بیرون اورد و حلقه رو توی انگشت حلقه اش گذاشت....انگشتش رو نوازش وار روی دست یئون کشید و گفت « این نشان مالیکت من...نسبت به توعه....حق نداری این حلقه رو از خودت دور کنی...میدونم توی این رابطه عشق ممنوعه...اما میخوام پایان قشنگی داشته باشیم....)) کوک لبخند تلخی زد و به اقامتگاهش رفت...یئون همون جور روی زمین نشسته بود و نفهمید کی قطرات اشک صورتش رو خیس کردن....قرار نبود در نگاه اول عاشق کسی بشه که سهمش از این دنیا نیست....نگاهی به حلقه انداخت و بوسه ای روی اون زد....حداقل میتونست خوشحال باشه که برای امپراطور مهمه...شاید تجربه عشق یه طرفه یا عشق ممنوعه تجربه جالبی بود....
یئون « شب از شدت خستگی خیلی زود خوابم برد....با صدای جیغ جیغ سولی از خواب بیدار شدم و خیلی پوکر نگاهش کردم....
یئون « گوشم کر شد دختر...آروم باش
سولی « ملکه ی من از دست شما صد سال پیر تر شدم...پاشین کلی کار دارین
یئون « اوه باشه باشه....دست و صورتم رو شستم و بعد از تعویض لباسم صبحانه ای مختصر خوردم و از اقامتگاهم خارج شدم.... فکرشم نمیکردم ملکه بودن اینقدر دردسر داشته باشه...با خستگی آخرین گزارش کار ها رو برسی کردم و چشمام رو روی هم گذاشتم اما با ورود یهویی سولی از ترس پریدم و جیغ خفه ای کشیدم
یئون « میشه دفعه بعدی آروم بیای؟؟ سکته کردم دختر... بگو چی شده؟
سولی « آممم خب امپراطور امروز برای چک کردن توانایی رزمی سربازا میرن....شما هم باید همراهیشون کنید
یئون « اوه....باشه الان آماده میشم....
راوی « از اونجایی که باید لباس رزمی مخصوص رو همه حاضرین میپوشیدید یئون هم باید یه لباس رزمی به تن میکرد...بین هزاران پارچه پر زرق و برق یه پارچه سفید براق ساده انتخاب کرد که کمر بند خاکستری رنگی داشت و روی آستین های لباسش طرح اژده ها بود.. موهاش رو با بند قرمز خوش رنگی بست و نشانه ملکه رو بهشون آویزون کرد....دستی روی حلقه یشمی که از دیشب باعث تپش قلبش شده بود کشید و از اقامتگاهش خارج شد....حالا که فکرش رو میکرد وون محافظ امپراطور هم مثل خودش جذاب بود...دستی روی پیشونیش زد و به افکار بیهوده اش پایان داد....
سولی « خدای من حتی با یک لباس ساده هم زیبا هستن....تا حالا برای دیدن مهارت های رزمی سربازان نرفته بودم...با ذوق و شوق لباسم رو عوض کردم و همراه ملکه راه اوفتادیم....بانو اونقدر آروم و مهربون بود که ندیمه ها همه به چشم خواهر بهش نگاه میکردن...
حلقه یشم_ استایل یئون... سولی ندیمه اش و البته محافظش.. ببخشید ادیت لباس یئون بد شده
راوی « کوک حلقه یشم طرح داری رو از آستینش بیرون اورد و دست یئون که زیر لباس بود رو بیرون اورد و حلقه رو توی انگشت حلقه اش گذاشت....انگشتش رو نوازش وار روی دست یئون کشید و گفت « این نشان مالیکت من...نسبت به توعه....حق نداری این حلقه رو از خودت دور کنی...میدونم توی این رابطه عشق ممنوعه...اما میخوام پایان قشنگی داشته باشیم....)) کوک لبخند تلخی زد و به اقامتگاهش رفت...یئون همون جور روی زمین نشسته بود و نفهمید کی قطرات اشک صورتش رو خیس کردن....قرار نبود در نگاه اول عاشق کسی بشه که سهمش از این دنیا نیست....نگاهی به حلقه انداخت و بوسه ای روی اون زد....حداقل میتونست خوشحال باشه که برای امپراطور مهمه...شاید تجربه عشق یه طرفه یا عشق ممنوعه تجربه جالبی بود....
یئون « شب از شدت خستگی خیلی زود خوابم برد....با صدای جیغ جیغ سولی از خواب بیدار شدم و خیلی پوکر نگاهش کردم....
یئون « گوشم کر شد دختر...آروم باش
سولی « ملکه ی من از دست شما صد سال پیر تر شدم...پاشین کلی کار دارین
یئون « اوه باشه باشه....دست و صورتم رو شستم و بعد از تعویض لباسم صبحانه ای مختصر خوردم و از اقامتگاهم خارج شدم.... فکرشم نمیکردم ملکه بودن اینقدر دردسر داشته باشه...با خستگی آخرین گزارش کار ها رو برسی کردم و چشمام رو روی هم گذاشتم اما با ورود یهویی سولی از ترس پریدم و جیغ خفه ای کشیدم
یئون « میشه دفعه بعدی آروم بیای؟؟ سکته کردم دختر... بگو چی شده؟
سولی « آممم خب امپراطور امروز برای چک کردن توانایی رزمی سربازا میرن....شما هم باید همراهیشون کنید
یئون « اوه....باشه الان آماده میشم....
راوی « از اونجایی که باید لباس رزمی مخصوص رو همه حاضرین میپوشیدید یئون هم باید یه لباس رزمی به تن میکرد...بین هزاران پارچه پر زرق و برق یه پارچه سفید براق ساده انتخاب کرد که کمر بند خاکستری رنگی داشت و روی آستین های لباسش طرح اژده ها بود.. موهاش رو با بند قرمز خوش رنگی بست و نشانه ملکه رو بهشون آویزون کرد....دستی روی حلقه یشمی که از دیشب باعث تپش قلبش شده بود کشید و از اقامتگاهش خارج شد....حالا که فکرش رو میکرد وون محافظ امپراطور هم مثل خودش جذاب بود...دستی روی پیشونیش زد و به افکار بیهوده اش پایان داد....
سولی « خدای من حتی با یک لباس ساده هم زیبا هستن....تا حالا برای دیدن مهارت های رزمی سربازان نرفته بودم...با ذوق و شوق لباسم رو عوض کردم و همراه ملکه راه اوفتادیم....بانو اونقدر آروم و مهربون بود که ندیمه ها همه به چشم خواهر بهش نگاه میکردن...
حلقه یشم_ استایل یئون... سولی ندیمه اش و البته محافظش.. ببخشید ادیت لباس یئون بد شده
۷۴.۰k
۰۷ اردیبهشت ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۱۰۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.