part 6
تهیونگ چند دقیقه همینطوری سرش پایین بود...
-نمیخواین...چیزی بگین؟!
با صدای کوک سرشو آورد بالا؛
جونگ کوکا...راستش من...
دوباره حرفشو قطع کرد
-تو چی؟!
فکر کنم..عاشقت شدم:)
چشمای گرد کوک درشت تر شد...کمرشو صاف کرد و نگاهشو داد به میز..
یکم زیادی شکه شده بود..نمیدونست باید چی بگه..نمیدونست حس متقابلی داره یا نه...
آه...ببخشید خیلی سریع پیش رفتم میدونم شکه شدی...اگه میخوای..این شمارمه تا شب جوابمو بده..
برگه کوچیکی که توش شمارش رو نوشته بود گذاشت بغل لیوانش و بلند شد و سریع از اونجا رفت...
«حالا باید تا شب استرس اینم تحمل کنم..عالیه»
با خودش گفت و رفت تو ماشینش نشست...
(ویو کوک)
از حرفش بدجور شکه شده بود...هم حس بدی گرفت هم حس خوب...
تو تمام لحظاتی که داشت کار میکرد همزمان داشت به حرفای تهیونگ هم فکر میکرد...
«جونگ کوک یکم به خودت بیا عیشش»
به خودش گفت و مشغول پاک کردن میز شد؛
(ساعت ۱۲ شب)
فکراشو کرده بود...
نمیدونست جوابی که قراره بده درسته یا نه ولی هرچی که بود...باید انجامش میداد..
گوشیش رو برداشت و شماره تهیونگ رو سیو کرد...
زد رو عکس پروفایلش...
معلوم بود چیزای کلاسیک دوست داره!
رفت تو پی ویش و شروع کرد به تایپ کردن..
«من...
خماری...هعییی..
حمایت کنید بعد کلاسام میام مینویسم باز✨
یه سوال...ویدیو بزارم از تهکوک یا بعد اینکه رمان تموم شد شروع کنم به ویدیو گذاشتن؟!
-نمیخواین...چیزی بگین؟!
با صدای کوک سرشو آورد بالا؛
جونگ کوکا...راستش من...
دوباره حرفشو قطع کرد
-تو چی؟!
فکر کنم..عاشقت شدم:)
چشمای گرد کوک درشت تر شد...کمرشو صاف کرد و نگاهشو داد به میز..
یکم زیادی شکه شده بود..نمیدونست باید چی بگه..نمیدونست حس متقابلی داره یا نه...
آه...ببخشید خیلی سریع پیش رفتم میدونم شکه شدی...اگه میخوای..این شمارمه تا شب جوابمو بده..
برگه کوچیکی که توش شمارش رو نوشته بود گذاشت بغل لیوانش و بلند شد و سریع از اونجا رفت...
«حالا باید تا شب استرس اینم تحمل کنم..عالیه»
با خودش گفت و رفت تو ماشینش نشست...
(ویو کوک)
از حرفش بدجور شکه شده بود...هم حس بدی گرفت هم حس خوب...
تو تمام لحظاتی که داشت کار میکرد همزمان داشت به حرفای تهیونگ هم فکر میکرد...
«جونگ کوک یکم به خودت بیا عیشش»
به خودش گفت و مشغول پاک کردن میز شد؛
(ساعت ۱۲ شب)
فکراشو کرده بود...
نمیدونست جوابی که قراره بده درسته یا نه ولی هرچی که بود...باید انجامش میداد..
گوشیش رو برداشت و شماره تهیونگ رو سیو کرد...
زد رو عکس پروفایلش...
معلوم بود چیزای کلاسیک دوست داره!
رفت تو پی ویش و شروع کرد به تایپ کردن..
«من...
خماری...هعییی..
حمایت کنید بعد کلاسام میام مینویسم باز✨
یه سوال...ویدیو بزارم از تهکوک یا بعد اینکه رمان تموم شد شروع کنم به ویدیو گذاشتن؟!
۷.۲k
۲۸ فروردین ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۲۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.