Part : 1۶
Part : 1۶ 《بال های سیاه》
پیر مرد خندید و گفت :
[ شوخیت گرفته پسر؟! الکی به من دروغ نگو..! من که میدونم اونی که توی خواب دیدی دختر رویاهات بوده و تو الان به بهونه ی اینکه اون میخواد پیداش کنی میخوای دنبال دختر رویاهات بگردی..پس بهتره به آقای جئون بزرگ خبر بدم که پسرش عاشق دختری شده که توی خوابش دیده ! شاید اون تونست برای جونگکوک عزیزش یه راهی پیدا کنه که به دختر رویاهاش برسه !
ماریا با شنیدن صدا اون پسر...همینطور هم حرفاش و حتی اسمش
حس کرد قلبش از حرکت ایستاده...مشخصاتی که اون پسر از نقاشیش میگفت مشخصات ظاهری خودش بود..چون اون در اصل یه فرشته بود، هر چقدر هم که وجودش سیاه و تاریک بود و ابلیس رو می پرستید فقط یک بال سیاه داشت و بال دیگرش به خاطر وجود فرشته گونش همچنان سفید باقی مونده بود، و اینکه اون در طول دو هزار سالی که با مجسمه ی عشقش حرف میزد همیشه اسم بت دوست داشتنیش رو میگفت و در کنار اون مجسمه گریه میکرد، و اون فقط چند ماه بود که به زمین اومده بود تا از مرخصیش لذت ببره و طبق گفته های این پسر اونم چند ماه بود که خواب اون رو میدید
پیرمرد فروشنده وقتی دست از خوش و بش و دست انداختن پسر برداشت نگاهش به دختر افتاد که خیلی وقت بود در آن نقطه ایستاده و تازه متوجه شد که زمانی که با جونگکوک حرف میزده اصلا حواسش به مشتری هایی که ایستاده بودن، نبود!
پس هول کرد و و رو به دختری که حالا با افکارش در حال خفه شدن بود گفت:
[ خانوم ؟ منو به خاطر تاخیر ببخشین! مدت زیادی میشه جونگکوکی رو ندیدم و واسه ی همین زیادی درگیر احوال پرسی باهاش شدم...خب چیزایی که میخواین رو بیارین که حساب کنم براتون
دختر دست دست می کرد تا سعی کنه صورت پسر رو ببینه
اما پسر با یه خداحافظی گرم از پیرمرد مغازه رو با وسایل هایه نقاشی که خریده بود ترک کرد
ماریا سرشو تکون داد تا افکارش مزاحم حرف زدنش نشن
وقتی وسایل ها رو حساب کرد و پول اون ها رو به پیرمرد پرداخت کرد
کیسه ی خرید ها رو گرفت و با یه تشکر کوچیک از پیرمرد مغازه رو ترک کرد
اون کاملا تویه فکر بود حتی وقتی از مغازه خارج شد زمین رو نگاه می کرد و مدام تویه ذهنش با خودش حرف میزد
اون پسر عجیب کی بود و چجوری خواب اونو دیده بود؟
ولی با وسایلی که خریده بود و همینطور هم نقاشی که کشیده بود میشد فهمید که یه نقاشه
در حالی که فکرش کاملا درگیر بود به یه نفر برخورد کرد و تمام لوازم های دستش و لوازم های طرف مقابلش رو زمین پخش و پلا شدن..
ماریا سریع شروع به جم و جور کردن وسایل کرد و سرشو بالا آورد تا از اون فردی که بهش برخورد کرده عذر خواهی کنه که اون پسر عجیب رو دید..
پیر مرد خندید و گفت :
[ شوخیت گرفته پسر؟! الکی به من دروغ نگو..! من که میدونم اونی که توی خواب دیدی دختر رویاهات بوده و تو الان به بهونه ی اینکه اون میخواد پیداش کنی میخوای دنبال دختر رویاهات بگردی..پس بهتره به آقای جئون بزرگ خبر بدم که پسرش عاشق دختری شده که توی خوابش دیده ! شاید اون تونست برای جونگکوک عزیزش یه راهی پیدا کنه که به دختر رویاهاش برسه !
ماریا با شنیدن صدا اون پسر...همینطور هم حرفاش و حتی اسمش
حس کرد قلبش از حرکت ایستاده...مشخصاتی که اون پسر از نقاشیش میگفت مشخصات ظاهری خودش بود..چون اون در اصل یه فرشته بود، هر چقدر هم که وجودش سیاه و تاریک بود و ابلیس رو می پرستید فقط یک بال سیاه داشت و بال دیگرش به خاطر وجود فرشته گونش همچنان سفید باقی مونده بود، و اینکه اون در طول دو هزار سالی که با مجسمه ی عشقش حرف میزد همیشه اسم بت دوست داشتنیش رو میگفت و در کنار اون مجسمه گریه میکرد، و اون فقط چند ماه بود که به زمین اومده بود تا از مرخصیش لذت ببره و طبق گفته های این پسر اونم چند ماه بود که خواب اون رو میدید
پیرمرد فروشنده وقتی دست از خوش و بش و دست انداختن پسر برداشت نگاهش به دختر افتاد که خیلی وقت بود در آن نقطه ایستاده و تازه متوجه شد که زمانی که با جونگکوک حرف میزده اصلا حواسش به مشتری هایی که ایستاده بودن، نبود!
پس هول کرد و و رو به دختری که حالا با افکارش در حال خفه شدن بود گفت:
[ خانوم ؟ منو به خاطر تاخیر ببخشین! مدت زیادی میشه جونگکوکی رو ندیدم و واسه ی همین زیادی درگیر احوال پرسی باهاش شدم...خب چیزایی که میخواین رو بیارین که حساب کنم براتون
دختر دست دست می کرد تا سعی کنه صورت پسر رو ببینه
اما پسر با یه خداحافظی گرم از پیرمرد مغازه رو با وسایل هایه نقاشی که خریده بود ترک کرد
ماریا سرشو تکون داد تا افکارش مزاحم حرف زدنش نشن
وقتی وسایل ها رو حساب کرد و پول اون ها رو به پیرمرد پرداخت کرد
کیسه ی خرید ها رو گرفت و با یه تشکر کوچیک از پیرمرد مغازه رو ترک کرد
اون کاملا تویه فکر بود حتی وقتی از مغازه خارج شد زمین رو نگاه می کرد و مدام تویه ذهنش با خودش حرف میزد
اون پسر عجیب کی بود و چجوری خواب اونو دیده بود؟
ولی با وسایلی که خریده بود و همینطور هم نقاشی که کشیده بود میشد فهمید که یه نقاشه
در حالی که فکرش کاملا درگیر بود به یه نفر برخورد کرد و تمام لوازم های دستش و لوازم های طرف مقابلش رو زمین پخش و پلا شدن..
ماریا سریع شروع به جم و جور کردن وسایل کرد و سرشو بالا آورد تا از اون فردی که بهش برخورد کرده عذر خواهی کنه که اون پسر عجیب رو دید..
۵.۰k
۱۸ مرداد ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.