"دژاوو"
"دژاوو"
part:8
تهیونگ:تو همه چی رو درمورد گذشته من و رز مو به مو توضیح دادی ولی....تو یه چیزی رو نمیدونی..تو همون رز هستی از لحاظ چهره و اخلاق
ا.ت:این رو چجوری میدونی
تهیونگ:من از اون موقع منتظر تناسخ تو به عنوان انسان موندم حتی من دو تا زندگی قبلی تو رو هم دیدم
ا.ت:اوه من چه موجودی بودم تو اون دو تا زندگی قبلی
تهیونگ:یکبار خرگوش یه بار دیگه هم....گنجشک
ا.ت:(خنده)
تهیونگ:خب داشتم میگفتم...وقتی فهمیدم از دوباره داری تناسخ پیدا میکنی یه قدرت خاص روی تو گذاشتم اونم دیدن روح ها بود تا بتونی من رو پیدا کنی
ا.ت:پس تو اون قدرت رو روی من گذاشتی تا...از دوباره تو رو ببینم
تهیونگ:برام جالب بود که بدون هیچ دخالتی از من تو شبیه جسم قبلیت یعنی رز شدی
ا.ت:تابلویی از رز داری؟
تهیونگ:آره بیا بریم اتاق من
وقتی رسیدیم به اتاقش
یه نقاشی خیلی بزرگ از من بود
یه لباس سلطنتی قدیمی پوشیده بودم
و یه گل تو دستم بود
تهیونگ:میبینی چهره دقیقا مثل قبله
ا.ت:افتخار خیلی بزرگیه....یه سوال بپرسم
تهیونگ:بپرس
ا.ت:تو چجوری فهمیدی که من کی تناسخ پیدا میکردم
تهیونگ:من روح خاص ام...مگه نمیدونی به هر چیزی که بخوام میرسم
ا.ت:میدونم ولی...منم روح خاص ام یعنی میتونم یه قدرت برای خودم پیدا کنم
تهیونگ:معلومه فقط باید بری پیشه اجوما
ا.ت:اجوما؟
تهیونگ:اون یکی از قدیمی ترین روح های این عمارته و کمک میکنه که همه به قدرت اصلی شون برسن
ا.ت:باشه...من الان چه رتبه ای تو قصر دارم؟
تهیونگ:رتبه ملکه
ا.ت:یهویی چجوری ملکه شدم
تهیونگ:اینجوری
اومد نزدیک و یه بوسه رو پیشونیم گذاشت بعد بغلم کرد
یه جورایی باهاش آرامش میگرفتم
بعد از چند دقیقه از بغلش در اومدم و بهش گفتم:
ا.ت:میتونم که خاطرات قدیمیم رو بدست بیارم...میخوام از دوباره عاشقت بشم
تهیونگ:از اجوما میپرسم...اون تقریبا مثل یه جادوگر مهربون ولی مرموزه
ا.ت:اوکی
تهیونگ:اوکی؟
ا.ت:یادم نبود تو یه قرن دیگه بودیم...اوکی یعنی باشه
تهیونگ:باشه
ا.ت:من باید لباس سلطنتی بپوشم یا نه
تهیونگ:با هر چی راحتی ولی اینجا فقط لباس سلطنتی فعلا پیدا میشه
ا.ت:پس همون ها رو میپوشم....راستی یه اتاق به من میدی
تهیونگ:تا موقعی که خاطراتت رو بیاد بیاری برو تو اون اتاق
با انگشتش به اتاقی که بغل اتاق خودش بود اشاره کرد
ا.ت:ممنونم
بعدش ام رفتم تو اتاقی که بهم میگفت
قشنگ و ساده بود
به پنجره نگاه کردم انگار میخواست بارون بگیره
عاشق بارون بودم ولی از رعد و برق متنفر بودم
چون خاطره خوبی ندارم از رعد و برق
رعد و برق جون یکی از عزیز ترین هام رو گرفت
ادامه دارد...
شرط
لایک:۲۴
part:8
تهیونگ:تو همه چی رو درمورد گذشته من و رز مو به مو توضیح دادی ولی....تو یه چیزی رو نمیدونی..تو همون رز هستی از لحاظ چهره و اخلاق
ا.ت:این رو چجوری میدونی
تهیونگ:من از اون موقع منتظر تناسخ تو به عنوان انسان موندم حتی من دو تا زندگی قبلی تو رو هم دیدم
ا.ت:اوه من چه موجودی بودم تو اون دو تا زندگی قبلی
تهیونگ:یکبار خرگوش یه بار دیگه هم....گنجشک
ا.ت:(خنده)
تهیونگ:خب داشتم میگفتم...وقتی فهمیدم از دوباره داری تناسخ پیدا میکنی یه قدرت خاص روی تو گذاشتم اونم دیدن روح ها بود تا بتونی من رو پیدا کنی
ا.ت:پس تو اون قدرت رو روی من گذاشتی تا...از دوباره تو رو ببینم
تهیونگ:برام جالب بود که بدون هیچ دخالتی از من تو شبیه جسم قبلیت یعنی رز شدی
ا.ت:تابلویی از رز داری؟
تهیونگ:آره بیا بریم اتاق من
وقتی رسیدیم به اتاقش
یه نقاشی خیلی بزرگ از من بود
یه لباس سلطنتی قدیمی پوشیده بودم
و یه گل تو دستم بود
تهیونگ:میبینی چهره دقیقا مثل قبله
ا.ت:افتخار خیلی بزرگیه....یه سوال بپرسم
تهیونگ:بپرس
ا.ت:تو چجوری فهمیدی که من کی تناسخ پیدا میکردم
تهیونگ:من روح خاص ام...مگه نمیدونی به هر چیزی که بخوام میرسم
ا.ت:میدونم ولی...منم روح خاص ام یعنی میتونم یه قدرت برای خودم پیدا کنم
تهیونگ:معلومه فقط باید بری پیشه اجوما
ا.ت:اجوما؟
تهیونگ:اون یکی از قدیمی ترین روح های این عمارته و کمک میکنه که همه به قدرت اصلی شون برسن
ا.ت:باشه...من الان چه رتبه ای تو قصر دارم؟
تهیونگ:رتبه ملکه
ا.ت:یهویی چجوری ملکه شدم
تهیونگ:اینجوری
اومد نزدیک و یه بوسه رو پیشونیم گذاشت بعد بغلم کرد
یه جورایی باهاش آرامش میگرفتم
بعد از چند دقیقه از بغلش در اومدم و بهش گفتم:
ا.ت:میتونم که خاطرات قدیمیم رو بدست بیارم...میخوام از دوباره عاشقت بشم
تهیونگ:از اجوما میپرسم...اون تقریبا مثل یه جادوگر مهربون ولی مرموزه
ا.ت:اوکی
تهیونگ:اوکی؟
ا.ت:یادم نبود تو یه قرن دیگه بودیم...اوکی یعنی باشه
تهیونگ:باشه
ا.ت:من باید لباس سلطنتی بپوشم یا نه
تهیونگ:با هر چی راحتی ولی اینجا فقط لباس سلطنتی فعلا پیدا میشه
ا.ت:پس همون ها رو میپوشم....راستی یه اتاق به من میدی
تهیونگ:تا موقعی که خاطراتت رو بیاد بیاری برو تو اون اتاق
با انگشتش به اتاقی که بغل اتاق خودش بود اشاره کرد
ا.ت:ممنونم
بعدش ام رفتم تو اتاقی که بهم میگفت
قشنگ و ساده بود
به پنجره نگاه کردم انگار میخواست بارون بگیره
عاشق بارون بودم ولی از رعد و برق متنفر بودم
چون خاطره خوبی ندارم از رعد و برق
رعد و برق جون یکی از عزیز ترین هام رو گرفت
ادامه دارد...
شرط
لایک:۲۴
۸.۱k
۲۷ مرداد ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۸)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.