فیک کوک ( سرنوشت من) پارت ۷
از زبان ا/ت
رفتیم تو اتاقش... همین که در رو بستم برگشت سمتم و گفت : من نمیخوام بری..
بهش نگاه کردم خودمم دلم نمیخواست برم اما این دیگه خیلی بی انصافیه در حق اطرافیانم
گفتم : اما ما هم قرارمون همین بود که تا ۱۸ سالگی صبر کنم و بعد همه چیز رو بهت پس بدم و برم
جونگ کوک اینقدری پول داشت که احتیاجی به اون اموال نداشته باشه
جونگ کوک گفت : نه..من هیچی ازت نمیخوام..اون اموال رو هم نمیخوام..من فقط یه چیزی میخوام
با تعجب بهش نگاه کردم با چشمایی که انگار مستن داشت نگام میکرد گفتم : چی ؟
اومد نزدیکم که منو بین خودشو در گیر انداخت و گفت : خودتو...
چی منو...من به چه دردش میخورم
گفتم : این یعنی چی..
گفت : زنم شو..خانوم این عمارت شو پیشم بمون...قبول میکنی که باهام ازدواج کنی ؟
بعد از اینکه حرفش رو گفت خیلی تردید داشتم برای همین فوراً در رو باز کردم و از اتاقش اومدم بیرون یه نفس عمیق کشیدم و رفتم سمته اتاق خودم.. نشستم تا نصف شب فکر میکردم به ساعت نگاه کردم تقریباً ۴ صبحه حرفاش خیلی فکرم رو درگیر کرده بود.. یعنی دوسم داره ؟ قبول کنم ؟ باهاش ازدواج کنم ؟
بعده کلی سوال از خودم بازم به نتیجه نرسیدم.. آروم رفتم بیرون از اتاقم به سمت اتاق آجوما در زدم بیداره ؟ ساعت ۴
گفت : بیا تو ، پشمام بیدار بود
رفتم تو گفت : ا/ت چیشده که نخوابیدی..
همه حرفای جونگ کوک رو براش تعریف کردم یه لبخند رضایت بخشی زد و گفت : واقعا خوشحالم که همچین چیزی بهت گفته..حالا چیکار میکنی قبولش میکنی
گفتم : اومدم درباره همین ازتون کمک بخوام
گفت : به نظر من خیلی دوست داره پس...قبولش کن
گفتم : اما اون..مافیا..یه آدم کش چطوری بهش اعتماد کنم
آجوما بهم نگاه کرد و گفت : یه مافیا هر چقدر هم آدم کش باشه حتی آزارش اندازه یه نقطه هم به کسی که عاشقش نمیرسه اینو مطمئن باش دخترم
نمیدونم چرا از حرفاش خوشم اومده بود
بلند شدم و گفتم : پس من میرم بهش بگم
آجوما گفت : الان ساعت ۴
گفتم : چراغ اتاقش روشن بود پس بیداره
رفتم جلوی دره اتاقش.. آروم در زدم خودش در رو باز کرد
زیره چشماش قرمز بود.. خیلی خسته به نظر میومد..
گفتم : جونگ کوک هنوزم..پیشنهادت سره جاشه ؟
گفت : آره
گفتم : من... قبول میکنم
همین که اینو گفتم دستم رو کشید و بغلم کرد منم بغلش کردم خر ذوق شده بودم می خندیدم..
ازش جدا شدم و گفتم : خب پس انگشترم کو ؟
گفت : فردا میریم هرچی خواستی انتخاب میکنی ..خانمم
گفتم : یااا..تو هنوز حتی یه انگشتر هم بهم ندادی اون موقع بهم میگی خانمم
هولش دادم رو تختش خودمم روش خیمه زدم..لبام رو گذاشتم روی لباش من تا حالا کسی رو نبوسیده بودم برای همین بلد نبودم..اما بلافاصله برم گردوند الان اون بود که روی من بود...
اون شب تو اتاقش باهاش خوابیدم ( قابل توجه منحرفا خواب معمولی ها کاره دیگه ای نکردن 😑💔)
رفتیم تو اتاقش... همین که در رو بستم برگشت سمتم و گفت : من نمیخوام بری..
بهش نگاه کردم خودمم دلم نمیخواست برم اما این دیگه خیلی بی انصافیه در حق اطرافیانم
گفتم : اما ما هم قرارمون همین بود که تا ۱۸ سالگی صبر کنم و بعد همه چیز رو بهت پس بدم و برم
جونگ کوک اینقدری پول داشت که احتیاجی به اون اموال نداشته باشه
جونگ کوک گفت : نه..من هیچی ازت نمیخوام..اون اموال رو هم نمیخوام..من فقط یه چیزی میخوام
با تعجب بهش نگاه کردم با چشمایی که انگار مستن داشت نگام میکرد گفتم : چی ؟
اومد نزدیکم که منو بین خودشو در گیر انداخت و گفت : خودتو...
چی منو...من به چه دردش میخورم
گفتم : این یعنی چی..
گفت : زنم شو..خانوم این عمارت شو پیشم بمون...قبول میکنی که باهام ازدواج کنی ؟
بعد از اینکه حرفش رو گفت خیلی تردید داشتم برای همین فوراً در رو باز کردم و از اتاقش اومدم بیرون یه نفس عمیق کشیدم و رفتم سمته اتاق خودم.. نشستم تا نصف شب فکر میکردم به ساعت نگاه کردم تقریباً ۴ صبحه حرفاش خیلی فکرم رو درگیر کرده بود.. یعنی دوسم داره ؟ قبول کنم ؟ باهاش ازدواج کنم ؟
بعده کلی سوال از خودم بازم به نتیجه نرسیدم.. آروم رفتم بیرون از اتاقم به سمت اتاق آجوما در زدم بیداره ؟ ساعت ۴
گفت : بیا تو ، پشمام بیدار بود
رفتم تو گفت : ا/ت چیشده که نخوابیدی..
همه حرفای جونگ کوک رو براش تعریف کردم یه لبخند رضایت بخشی زد و گفت : واقعا خوشحالم که همچین چیزی بهت گفته..حالا چیکار میکنی قبولش میکنی
گفتم : اومدم درباره همین ازتون کمک بخوام
گفت : به نظر من خیلی دوست داره پس...قبولش کن
گفتم : اما اون..مافیا..یه آدم کش چطوری بهش اعتماد کنم
آجوما بهم نگاه کرد و گفت : یه مافیا هر چقدر هم آدم کش باشه حتی آزارش اندازه یه نقطه هم به کسی که عاشقش نمیرسه اینو مطمئن باش دخترم
نمیدونم چرا از حرفاش خوشم اومده بود
بلند شدم و گفتم : پس من میرم بهش بگم
آجوما گفت : الان ساعت ۴
گفتم : چراغ اتاقش روشن بود پس بیداره
رفتم جلوی دره اتاقش.. آروم در زدم خودش در رو باز کرد
زیره چشماش قرمز بود.. خیلی خسته به نظر میومد..
گفتم : جونگ کوک هنوزم..پیشنهادت سره جاشه ؟
گفت : آره
گفتم : من... قبول میکنم
همین که اینو گفتم دستم رو کشید و بغلم کرد منم بغلش کردم خر ذوق شده بودم می خندیدم..
ازش جدا شدم و گفتم : خب پس انگشترم کو ؟
گفت : فردا میریم هرچی خواستی انتخاب میکنی ..خانمم
گفتم : یااا..تو هنوز حتی یه انگشتر هم بهم ندادی اون موقع بهم میگی خانمم
هولش دادم رو تختش خودمم روش خیمه زدم..لبام رو گذاشتم روی لباش من تا حالا کسی رو نبوسیده بودم برای همین بلد نبودم..اما بلافاصله برم گردوند الان اون بود که روی من بود...
اون شب تو اتاقش باهاش خوابیدم ( قابل توجه منحرفا خواب معمولی ها کاره دیگه ای نکردن 😑💔)
۱۰۶.۰k
۲۵ دی ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۲۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.