فیک پادشاه قلب من پارت ۸
هووف میخواستم یکم تمرین کنم...گند زد تو حس و حالم
شمشیر رو برداشتم یکم آب ریختم روش تا خون پاک شه
بعد گذاشتمش سر جاش....رفتم سمت دامنم...برداشتمش و بندش رو بستم و از اونجا زدم بیرون...همینطور میرفتم که با صدای یکی،سرم رو برگردوندم
سوآ:ملکه...ملکه(نفس نفس)
+چیه
سوآ:ملکه مادر صداتون میکنن
+ملکه مادر کیه دیگه؟•-•
سوآ:•~•...هعی...دنبالم بیاید بهتون میگم•-•
+باشه...بریم
و با سوآ رفتیم پیش ملکه مادر...فکر کنم پیر باشه...آره•-•
رسیدیم به یه در...سوآ در رو آروم زد(تق تق)
؟:کیه
سوآ:ملکه مادر...ملکه اومدن
ملکه مادر:آها باشه بیاین تو...درو باز کنید
آروم در باز شد...اوههه چقدر اتاقش قشنگه
عین ندید بدید ها به اطراف نگاه میکردم...که با چیزی که به دستم خورد به خودم اومدم
آروم رفتم جلوی ملکه مادر نشستم
[علامت ملکه مادر&]
&شنیدم که حافظه ات رو از دست دادی...
هووفف اگه الان بگم دروغه و من از به بدنه این دختره اومدم فکر میکنن دیوونه شدم...پس بهتره یکم نقش بازی بکنم..خخخخخ
+بله(بغض)
لیوان تو دستش رو جا به جا کرد
&امروز تهیونگ کنار چشمش زخمی شده بود...میگفت که کاره توعه...درسته؟
ععع پس اسمش تهیونگه...خخخ
+بله ملکه مادر(بغض)
ابروشو بالا انداخت
&چرا؟
دستم رو گذاشتم رو چشمام و شروع کردم به گریه الکی کردن
+ملکه مادر...ایشون به من توهین کردن...میگفتن که من یه احمقم..یه کودنم...هیچی بلد نیستم...باید بمیرم(گریه الکی)(هه سو عزیزم بچم چه وقت اینا رو گفت🩴•-•)
&چی؟اگه اینا رو گفته باشه باید باهاش حرف بزنم
+نه نیازی نیست...ایشون حق داشتن من یه کودنم که باید بمیرم(بغض)
&نه..اون نباید با همسرش اینطوری حرف بزنه..خودم ادبش میکنم
خخخخ...من باید بازیگر میشدم
+نیازی نبود...بلاخره ایشون همسرم هستن...حق دارن هر چی بخوان بهم بگن(بغض)
&دخترم تو خودتو ناراحت نکن...من باید به حسابش برسم
+بله(بغص)
+ملکه مادر من با اجازه تون میرم
&باشه دخترم برو...من به وقتش حساب تهیونگ رو میرسم
+مرسی ملکه مادر...شما مثل مادر نداشته من هستین
سوآ به پهلوم زد و آروم گفت:ملکه....مادره شما زندست(آروم)
+نه نه...یعنی مثل مادره دوم من هستین(لبخند فیک)
ملکه مادر خنده ای کرد
+من ديگه با اجازه تون میرم
&باشه
و عقب عقب با سوآ از اونجا زدیم بیرون...وقتی درو بستن...سريع دستم رو گذاشتم رو کمرم و یه کششی دادم...
+آخخ چقدر خسته کننده بود هااا
سوآ:ملکه نباید اینطوری بگید
+هعی...لعنت به این رسم و رسوم ها...ولش چیزی نمیشه بیا بریم
سوآ سری تکون داد و باهم..هم قدم شدیم...
ادامه دارد...
نظرتونو بگید...تا الان چطور شده؟🙃احساس میکنم این قسمت یکم اولاش چرت شده
و راستی لایک و کامنت یادتون نره...اگه پارت بیشتر میخواید پس لایک و کامنت بزارید و فالو هم کنید تا بیشتر پارت بزارم💛😙
شمشیر رو برداشتم یکم آب ریختم روش تا خون پاک شه
بعد گذاشتمش سر جاش....رفتم سمت دامنم...برداشتمش و بندش رو بستم و از اونجا زدم بیرون...همینطور میرفتم که با صدای یکی،سرم رو برگردوندم
سوآ:ملکه...ملکه(نفس نفس)
+چیه
سوآ:ملکه مادر صداتون میکنن
+ملکه مادر کیه دیگه؟•-•
سوآ:•~•...هعی...دنبالم بیاید بهتون میگم•-•
+باشه...بریم
و با سوآ رفتیم پیش ملکه مادر...فکر کنم پیر باشه...آره•-•
رسیدیم به یه در...سوآ در رو آروم زد(تق تق)
؟:کیه
سوآ:ملکه مادر...ملکه اومدن
ملکه مادر:آها باشه بیاین تو...درو باز کنید
آروم در باز شد...اوههه چقدر اتاقش قشنگه
عین ندید بدید ها به اطراف نگاه میکردم...که با چیزی که به دستم خورد به خودم اومدم
آروم رفتم جلوی ملکه مادر نشستم
[علامت ملکه مادر&]
&شنیدم که حافظه ات رو از دست دادی...
هووفف اگه الان بگم دروغه و من از به بدنه این دختره اومدم فکر میکنن دیوونه شدم...پس بهتره یکم نقش بازی بکنم..خخخخخ
+بله(بغض)
لیوان تو دستش رو جا به جا کرد
&امروز تهیونگ کنار چشمش زخمی شده بود...میگفت که کاره توعه...درسته؟
ععع پس اسمش تهیونگه...خخخ
+بله ملکه مادر(بغض)
ابروشو بالا انداخت
&چرا؟
دستم رو گذاشتم رو چشمام و شروع کردم به گریه الکی کردن
+ملکه مادر...ایشون به من توهین کردن...میگفتن که من یه احمقم..یه کودنم...هیچی بلد نیستم...باید بمیرم(گریه الکی)(هه سو عزیزم بچم چه وقت اینا رو گفت🩴•-•)
&چی؟اگه اینا رو گفته باشه باید باهاش حرف بزنم
+نه نیازی نیست...ایشون حق داشتن من یه کودنم که باید بمیرم(بغض)
&نه..اون نباید با همسرش اینطوری حرف بزنه..خودم ادبش میکنم
خخخخ...من باید بازیگر میشدم
+نیازی نبود...بلاخره ایشون همسرم هستن...حق دارن هر چی بخوان بهم بگن(بغض)
&دخترم تو خودتو ناراحت نکن...من باید به حسابش برسم
+بله(بغص)
+ملکه مادر من با اجازه تون میرم
&باشه دخترم برو...من به وقتش حساب تهیونگ رو میرسم
+مرسی ملکه مادر...شما مثل مادر نداشته من هستین
سوآ به پهلوم زد و آروم گفت:ملکه....مادره شما زندست(آروم)
+نه نه...یعنی مثل مادره دوم من هستین(لبخند فیک)
ملکه مادر خنده ای کرد
+من ديگه با اجازه تون میرم
&باشه
و عقب عقب با سوآ از اونجا زدیم بیرون...وقتی درو بستن...سريع دستم رو گذاشتم رو کمرم و یه کششی دادم...
+آخخ چقدر خسته کننده بود هااا
سوآ:ملکه نباید اینطوری بگید
+هعی...لعنت به این رسم و رسوم ها...ولش چیزی نمیشه بیا بریم
سوآ سری تکون داد و باهم..هم قدم شدیم...
ادامه دارد...
نظرتونو بگید...تا الان چطور شده؟🙃احساس میکنم این قسمت یکم اولاش چرت شده
و راستی لایک و کامنت یادتون نره...اگه پارت بیشتر میخواید پس لایک و کامنت بزارید و فالو هم کنید تا بیشتر پارت بزارم💛😙
۶.۷k
۰۷ تیر ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۱۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.