forbidden lovemaking
(از اولش میذارم که اگه کسی اون پیجو نداشته اینجا بخونه🎀🌚)
p1
درحال دویدن بین چمن های سر سبز بود، پاهای برهنه اش به واسطه کشیده شدن میون چمن ها قلقلک میومد،بال های بلندش پشت سرش کشیده میشدن، درحال لذت بردن از این لحظه بود که با شنیدن صدای مادرش از ترس بزاق دهانش رو قورت داد
*لِیسی... مگه نمیگم بیا داخل
با صدای رسایی گفت
&دارم میام مادر
دامن آبی رنگ بلندش رو بالا گرفت و به سرعت شروع به دویدن به سمت قصر کرد، چند باری شده بود که خدمتگذار های قصر ازش خواسته بودن تا به قصر برگرده اما سخت مشغول پیاده روی و لذت بردن از هوای معتدل پاییز بود، داخل راهرو های قصر می دوید تا به سالن بزرگ غذاخوری برسه،قبل از ورودش کفش های آبی رنگش رو پا کرد تا بازهم به نصحیت های همیشگی مادرش درباره ملکه شدن گوش نسپره و سپس داخل رفت، با دیدن نامه رسانی از سرزمین هزارتو متعجب روی صندلی خودش نشست
~بلاخره آمدی دختر بابا
لبخندی زد و سر تکان داد
پادشاه با تکان دادن سر اجازه داد که نامه رسان نامه رو بخونه
=باعث افتخار ماست که دو سرزمین با آرامش و صلح درکنار هم زندگی کنند، بابت انجام مراسم نامزدی،پذیرای خاندان سلطنتی در قصر هزارتو هستیم، پادشاه و ملکه لی
نامه رسان تعظیمی کرد و رفت، دخترک درحالی که قاشق سوپش رو به سمت دهانش میبرد گفت
&نامزدی؟! شاهزادهٔ هزارتو ازدواج میکنه؟! با کی؟!
*لیسی.. قبل از پدرت نباید غذا خوردن رو شروع کنی
~پاتریشیا.. نیازی نیست اذیتش کنی.. لطفا همه شروع کنید
&مادر... کی قراره همسر آینده شاهزاده باشه؟!
*کُرتنی
لقمه غذایی که مشغول جوییدنش بود داخل گلوش پرید، درحال سرفه زدن بود که خواهر بزرگش کمی آب بهش رسوند
&یعنی چی که کرتنی؟!..نمی خواید که توی اون سر زمین خواهر من تنها بمونه؟! اونم پیش کسایی که صلحمون باهاشون قطعی نیست
*خواهرت قبول کرده و تو حرص میخوری؟!
نگاه متعجبش رو به خواهر بزرگترش داد
&کُرتنی تو قبول کردی همسر اون پسره بشی!؟ مگه همونی نبود که میگفتیم چقدر عجیب و غریبه.. حالا می خوای بری زنش بشی؟!
جمله آخرش رو کمی بلند گفت
×لیسی
&مامان تو مجبورش کردی مگه نه؟!
با حرص از روی صندلیش بلند شد
*کجا میری؟!
&ترجیح میدم سر این میز غذا نخورم
دامنش رو بالا گرفت و بدون توجه به فریاد های مادرش سالن رو ترک کرد، دختر بزرگ تر بلند شد و بعد از تعظیم کوتاهی گفت
#استری_کیدز
#لینو
p1
درحال دویدن بین چمن های سر سبز بود، پاهای برهنه اش به واسطه کشیده شدن میون چمن ها قلقلک میومد،بال های بلندش پشت سرش کشیده میشدن، درحال لذت بردن از این لحظه بود که با شنیدن صدای مادرش از ترس بزاق دهانش رو قورت داد
*لِیسی... مگه نمیگم بیا داخل
با صدای رسایی گفت
&دارم میام مادر
دامن آبی رنگ بلندش رو بالا گرفت و به سرعت شروع به دویدن به سمت قصر کرد، چند باری شده بود که خدمتگذار های قصر ازش خواسته بودن تا به قصر برگرده اما سخت مشغول پیاده روی و لذت بردن از هوای معتدل پاییز بود، داخل راهرو های قصر می دوید تا به سالن بزرگ غذاخوری برسه،قبل از ورودش کفش های آبی رنگش رو پا کرد تا بازهم به نصحیت های همیشگی مادرش درباره ملکه شدن گوش نسپره و سپس داخل رفت، با دیدن نامه رسانی از سرزمین هزارتو متعجب روی صندلی خودش نشست
~بلاخره آمدی دختر بابا
لبخندی زد و سر تکان داد
پادشاه با تکان دادن سر اجازه داد که نامه رسان نامه رو بخونه
=باعث افتخار ماست که دو سرزمین با آرامش و صلح درکنار هم زندگی کنند، بابت انجام مراسم نامزدی،پذیرای خاندان سلطنتی در قصر هزارتو هستیم، پادشاه و ملکه لی
نامه رسان تعظیمی کرد و رفت، دخترک درحالی که قاشق سوپش رو به سمت دهانش میبرد گفت
&نامزدی؟! شاهزادهٔ هزارتو ازدواج میکنه؟! با کی؟!
*لیسی.. قبل از پدرت نباید غذا خوردن رو شروع کنی
~پاتریشیا.. نیازی نیست اذیتش کنی.. لطفا همه شروع کنید
&مادر... کی قراره همسر آینده شاهزاده باشه؟!
*کُرتنی
لقمه غذایی که مشغول جوییدنش بود داخل گلوش پرید، درحال سرفه زدن بود که خواهر بزرگش کمی آب بهش رسوند
&یعنی چی که کرتنی؟!..نمی خواید که توی اون سر زمین خواهر من تنها بمونه؟! اونم پیش کسایی که صلحمون باهاشون قطعی نیست
*خواهرت قبول کرده و تو حرص میخوری؟!
نگاه متعجبش رو به خواهر بزرگترش داد
&کُرتنی تو قبول کردی همسر اون پسره بشی!؟ مگه همونی نبود که میگفتیم چقدر عجیب و غریبه.. حالا می خوای بری زنش بشی؟!
جمله آخرش رو کمی بلند گفت
×لیسی
&مامان تو مجبورش کردی مگه نه؟!
با حرص از روی صندلیش بلند شد
*کجا میری؟!
&ترجیح میدم سر این میز غذا نخورم
دامنش رو بالا گرفت و بدون توجه به فریاد های مادرش سالن رو ترک کرد، دختر بزرگ تر بلند شد و بعد از تعظیم کوتاهی گفت
#استری_کیدز
#لینو
۱۵.۹k
۱۹ شهریور ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.