پارت۵۴
پارت۵۴
#جدال عشق
توی سالن یه گوشه نشسته بودم
و سعی میکردم حواسمو از جمع جفقان دور و برم پرت کنم
تا هر چه زودتر این مراسم تجمالتی که به هر چیزی شبیه بود جز
جشن تولد، تموم شه
با صدایی همه ساکت شدن و توجه ها به منبع صدا جلب شد
خانم بزرگ بود که از همه بابت حضورشون و هدیه هاشون تشکر
میکرد
یکی از خدمتکارها کنار ایکا ایستاده بود و جعبه ی هر کدوم از هدیه
ها رو باز میکرد و اسم هدیه دهنده رو هم میگفت
چجوری اون هدیه رو میگرفت که همه بتو نن ببیننش
حتی هدیه ها هم داشتن خودنمایی میکردن
ساعت و جواهرات گرون قیمت و کت دست دوز برند و کفش های
چرم همه و همه داشتن شان و منزلت خانواده هدیه دهنده رو داد میزدن
هر چه خانواده پر اصل و نسب تر قطعا هدیه گرون قیمت تر
اما اینا استرس منو بیشتر میکرد
هدیه ی من در مقابل اونا هیچ ارزشی نداشت
و این باعث شده بود رنگم بپره و ترس برم داره
کاشکی اصال هدیه ای وجود نداشت
صدای نازک زنونه ای رو کنار گوشم حس کردم
÷ خیلی مشتاقم ببینم چی به ایکا هدیه دادی؟
بورا جام توی دستشو باال آورد و مقداری از مایع قرمز داخلش نوشید
÷ حتما باید خیلی گرون قیمت باشه مگه نه؟
÷ آخه تو همسرشی باید بهترین هدیه رو بهش بدی
لبخندی زد
شاید اگه دفعه ی اولی بود که میدیدمش و هیچ شناختی راجبش نداشتم
می گفتم لبخند مهربونی داره ولی االن میفهمم جز شرارت چیزی توی
اون لبخند وجود نداره
÷ چرا رنگت پریده عزیزم حالت خوب نیست؟
÷ اوه این کادو متعلق به منه
وقتی خدمتکار در جعبه رو باز کرد یک ساعت لوکس مشکی داخل
جعبه خودنمایی میکرد
بورا لبخندی زد و گفت:
÷ امیدوارم خوشش بیاد
توی فکر فرو رفتم
باید چیکار میکردم
بهتر نبود هدیه رو برمیداشتم تا هیچ وقت باز نشه و آبروم نره
با صدای نفرین شده ی بورا تمام امیدم به باد رفت
÷ اوه اون باید هدیه ی تو باشه مگه نه
اره خودش بود ولی نباید میزاشتم هیچ وقت باز بشه
با سرعت به طرف خدمتکار رفتم
و جعبه رو از دستش گرفتم
خدمتکار با تعجب پرسید:
= چیزی شده؟
با لکنت گفتم:
+ نه....یعنی....یعنی....
نگاهی به اطراف انداختم
همه نگاه ها به ما بود
همه ی توجه ها به سمت من جلب شده بود
دیگه حتی راه برگشتیم نبود
ایکا به طرفم اومد
دستی به صورتم کشید
_ چیزی شده عزیزم؟
+ نه چیزی نیست فقط این هدیه از طرف منه
نباید کار دیگه ای میکردم وگرنه همه چیز بدتر میشد
با خوشحالی گفت:
_ واقعا
_ پس خودم بازش میکنم
و شروع کرد به باز کردن جعبه هر لحظه که پیش میرفت
بیشتر اشک داخل چشمام جمع میشد
کاری ازم ساخته نبود باید مینشستم و ریختن آبروم رو جلوی هزاران
نفر تماشا میکردم…
#جدال عشق
توی سالن یه گوشه نشسته بودم
و سعی میکردم حواسمو از جمع جفقان دور و برم پرت کنم
تا هر چه زودتر این مراسم تجمالتی که به هر چیزی شبیه بود جز
جشن تولد، تموم شه
با صدایی همه ساکت شدن و توجه ها به منبع صدا جلب شد
خانم بزرگ بود که از همه بابت حضورشون و هدیه هاشون تشکر
میکرد
یکی از خدمتکارها کنار ایکا ایستاده بود و جعبه ی هر کدوم از هدیه
ها رو باز میکرد و اسم هدیه دهنده رو هم میگفت
چجوری اون هدیه رو میگرفت که همه بتو نن ببیننش
حتی هدیه ها هم داشتن خودنمایی میکردن
ساعت و جواهرات گرون قیمت و کت دست دوز برند و کفش های
چرم همه و همه داشتن شان و منزلت خانواده هدیه دهنده رو داد میزدن
هر چه خانواده پر اصل و نسب تر قطعا هدیه گرون قیمت تر
اما اینا استرس منو بیشتر میکرد
هدیه ی من در مقابل اونا هیچ ارزشی نداشت
و این باعث شده بود رنگم بپره و ترس برم داره
کاشکی اصال هدیه ای وجود نداشت
صدای نازک زنونه ای رو کنار گوشم حس کردم
÷ خیلی مشتاقم ببینم چی به ایکا هدیه دادی؟
بورا جام توی دستشو باال آورد و مقداری از مایع قرمز داخلش نوشید
÷ حتما باید خیلی گرون قیمت باشه مگه نه؟
÷ آخه تو همسرشی باید بهترین هدیه رو بهش بدی
لبخندی زد
شاید اگه دفعه ی اولی بود که میدیدمش و هیچ شناختی راجبش نداشتم
می گفتم لبخند مهربونی داره ولی االن میفهمم جز شرارت چیزی توی
اون لبخند وجود نداره
÷ چرا رنگت پریده عزیزم حالت خوب نیست؟
÷ اوه این کادو متعلق به منه
وقتی خدمتکار در جعبه رو باز کرد یک ساعت لوکس مشکی داخل
جعبه خودنمایی میکرد
بورا لبخندی زد و گفت:
÷ امیدوارم خوشش بیاد
توی فکر فرو رفتم
باید چیکار میکردم
بهتر نبود هدیه رو برمیداشتم تا هیچ وقت باز نشه و آبروم نره
با صدای نفرین شده ی بورا تمام امیدم به باد رفت
÷ اوه اون باید هدیه ی تو باشه مگه نه
اره خودش بود ولی نباید میزاشتم هیچ وقت باز بشه
با سرعت به طرف خدمتکار رفتم
و جعبه رو از دستش گرفتم
خدمتکار با تعجب پرسید:
= چیزی شده؟
با لکنت گفتم:
+ نه....یعنی....یعنی....
نگاهی به اطراف انداختم
همه نگاه ها به ما بود
همه ی توجه ها به سمت من جلب شده بود
دیگه حتی راه برگشتیم نبود
ایکا به طرفم اومد
دستی به صورتم کشید
_ چیزی شده عزیزم؟
+ نه چیزی نیست فقط این هدیه از طرف منه
نباید کار دیگه ای میکردم وگرنه همه چیز بدتر میشد
با خوشحالی گفت:
_ واقعا
_ پس خودم بازش میکنم
و شروع کرد به باز کردن جعبه هر لحظه که پیش میرفت
بیشتر اشک داخل چشمام جمع میشد
کاری ازم ساخته نبود باید مینشستم و ریختن آبروم رو جلوی هزاران
نفر تماشا میکردم…
۵۸۴
۲۷ خرداد ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.