Black Heart♥️P³
(به افتخار شب یلدا فردا یه پارت دیگه هم میزارم😊🍉)
(توجه:این دو کفتر عاشق رفتن خونشون😐)
—کدومو بپوشم؟
سرم رو از توی گوشی در آوردم و به ا/ت که دوباره با کلی لباس اومده بود نگاه کردم:
—اصلا تو چه گیری دادی به لباس های تیره؟ چندتا لباسه رنگ روشن انتخاب کن....
—چشم کاپیتان😆
تمام لباس های تیره ای که روی میز ریخته بود رو برداشت و با سرعت به سمت اتاق برگشت و منم دوباره گوشی رو برداشتم و بعد از چند دقیقه ا/ت گوشی رو از توی دستم کشید بیرون و به لباسایی که روی میز ریخته بود اشاره کرد:
—اینا چطورن؟
—عامممم اینا یکم...
—خودت گفتی لباس رنگ روشن😒
—نه رنگشون خوبه فقط فکر نمیکنی یکم باز هستن؟
—خب مهمونی هستی دیگه.
—اما من دوست دارم این لباسا رو فقط برای من بپوشی☺️
—داری خرم میکنی؟
—چی ؟ نههه....
—آره کاملا مشخصه
—نه نه نه
—آره آره آره
—اصلا هرچی میخوای بپوش
—یسسسس میخواستم همینو بگی، مرسی کاپیتان!
بعدش یه بوسه روی گونه ام گذاشت و با سرعت لباسا رو جمع کرد رفت.
بعدش اومد بیرون کنارم نشست و گفت:
—تو میخوای چی بپوشی؟
—عام نمیدونم
به دسته مبل تکیه داد و با پا محکم زد توی شکمم
—پاشو پاشو پاشو....پاشو برو چندتا لباس انتخاب کن.
—آییییییی نزنننن
—میزنم...میگم پاشوووو
—باشه باشه
بلند شدم و رفتم توی اتاق در کمد رو باز کردم و چندتا کت و شلوار برداشتم و رفتم کنار ا/ت:
—اینا چطورن؟
—نههههه به لباس من نمیان
—خب پس چییی؟
—یادته روزی که میخواستیم فرار کنیم چی تنت بود...؟
ویو ا/ت:
چهره کوک توی هم رفت.
—ببین جونگ کوک میدونم اون لباس یاد آور خاطرات بدیه ولی ما نمیتونیم از گذشته فرار کنیم.باشه؟
سرش رو تکون داد.
ادامه دادم:
—همچنین اون لباسه خیلی بهت میاد😅
هنوز چهرهاش غمگین بود، بلند شدم و رفتم سمتش:
—ما باید چیزی که هستیم رو بپذیریم، چون ما انتخاب کردیم. میتونستیم بشینیم و کاری نکنیم و عشقمون رو فراموش کنیم ولی ما باهم و بخاطر هم این کار رو کردیم و این خجالت آور یا غم انگیز نیست! ما باید به خودمون افتخار کنیم که بخاطر عشقمون همه چیزمون رو ترک کردیم....
نزدیک تر رفتم و دستم رو روی شونه اش گذاشتم. سرش رو آورد بالا...دستام رو دور گردنش حلقه کردم و لب هام روی لب هاش قرار گرفت........
(توجه:این دو کفتر عاشق رفتن خونشون😐)
—کدومو بپوشم؟
سرم رو از توی گوشی در آوردم و به ا/ت که دوباره با کلی لباس اومده بود نگاه کردم:
—اصلا تو چه گیری دادی به لباس های تیره؟ چندتا لباسه رنگ روشن انتخاب کن....
—چشم کاپیتان😆
تمام لباس های تیره ای که روی میز ریخته بود رو برداشت و با سرعت به سمت اتاق برگشت و منم دوباره گوشی رو برداشتم و بعد از چند دقیقه ا/ت گوشی رو از توی دستم کشید بیرون و به لباسایی که روی میز ریخته بود اشاره کرد:
—اینا چطورن؟
—عامممم اینا یکم...
—خودت گفتی لباس رنگ روشن😒
—نه رنگشون خوبه فقط فکر نمیکنی یکم باز هستن؟
—خب مهمونی هستی دیگه.
—اما من دوست دارم این لباسا رو فقط برای من بپوشی☺️
—داری خرم میکنی؟
—چی ؟ نههه....
—آره کاملا مشخصه
—نه نه نه
—آره آره آره
—اصلا هرچی میخوای بپوش
—یسسسس میخواستم همینو بگی، مرسی کاپیتان!
بعدش یه بوسه روی گونه ام گذاشت و با سرعت لباسا رو جمع کرد رفت.
بعدش اومد بیرون کنارم نشست و گفت:
—تو میخوای چی بپوشی؟
—عام نمیدونم
به دسته مبل تکیه داد و با پا محکم زد توی شکمم
—پاشو پاشو پاشو....پاشو برو چندتا لباس انتخاب کن.
—آییییییی نزنننن
—میزنم...میگم پاشوووو
—باشه باشه
بلند شدم و رفتم توی اتاق در کمد رو باز کردم و چندتا کت و شلوار برداشتم و رفتم کنار ا/ت:
—اینا چطورن؟
—نههههه به لباس من نمیان
—خب پس چییی؟
—یادته روزی که میخواستیم فرار کنیم چی تنت بود...؟
ویو ا/ت:
چهره کوک توی هم رفت.
—ببین جونگ کوک میدونم اون لباس یاد آور خاطرات بدیه ولی ما نمیتونیم از گذشته فرار کنیم.باشه؟
سرش رو تکون داد.
ادامه دادم:
—همچنین اون لباسه خیلی بهت میاد😅
هنوز چهرهاش غمگین بود، بلند شدم و رفتم سمتش:
—ما باید چیزی که هستیم رو بپذیریم، چون ما انتخاب کردیم. میتونستیم بشینیم و کاری نکنیم و عشقمون رو فراموش کنیم ولی ما باهم و بخاطر هم این کار رو کردیم و این خجالت آور یا غم انگیز نیست! ما باید به خودمون افتخار کنیم که بخاطر عشقمون همه چیزمون رو ترک کردیم....
نزدیک تر رفتم و دستم رو روی شونه اش گذاشتم. سرش رو آورد بالا...دستام رو دور گردنش حلقه کردم و لب هام روی لب هاش قرار گرفت........
۱۳.۱k
۰۱ دی ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.