روزی دختر جوانی از من پرسید تو از عاشقی چه میدانی؟ گفتم ،
روزی دختر جوانی از من پرسید تو از عاشقی چه میدانی؟ گفتم ، من دو طبقه سوم هبیتیت در همسایگی ژنرال زندگی میکنم گفت ژنرال دیگر کیست؟ گفتم ، مرد چهل ساله ای بود که باید بین معشوقه نوزده ساله و فرزند یک ساله اش یکی را به دیگری ترجیح میداد گفت ژنرال با وجود ، همسر و فرزدنش معشوقه ای نیز داشته؟ گفتم ژنرال همسرش را از دست داده بود، گفت معشوقه اش که بود؟ گفتم اوژنی برادر همسرش ناگهان عصبانی شد و گفت آنها گناهکارند ؛ نفس عمیقی کشیدم و گفتم همه ی کسانی که عاشق می شنود گناهکارند؛ گفت آنها به آن زن بیچاره که فوت کرده است خیانت کرده اند لبخندی زدم و گفتم آنها مرحم درد یکدیگر شدند تا بتوانند غم آن زن را فراموش کنند اما قلب هایشان سر کش تر از این حرفا بود , با اخم و تندرویی گفت مطمعن هستم چیزی جز هوس بین آنها نبوده آنها معنی عشق را لکه دار کرده اند ، همانطور که به ساحل مارسی خیره بود گفتم آنها برای یکدیگر دویدند .... نگاهم کرد و پرسید یعنی چه ؟ چند قدم از او فاصله گرفتم و گفتم هنوز نمیدانی معنی دویدن دوست داشتن است؟!
۱.۲k
۳۰ خرداد ۱۴۰۲
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.