قلب سیاه پارت ششم
قسمت ششم
نفس عمیقی کشید و عمیق موهامو بوسید.... حدود دو یا سه ساعت توی اتاق تنها بودم، مامان گفته بود که حتما میره و جونگکوک رو دعوا میکنه، نگران جونگکوک بودم با اینکه هلم داده بود توی استخر اما ازش هیچ کینه ای نداشتم، داداشم بود و دوستش داشت
جونگکوک
از اینکه پدر و مادرش بهش گفته بودن برای ادامه تحصیل بره ایتالیا عصبانی بود،این اتفاق رو فقط بخاطر وجود نحس جویس میدونست، با عصبانیت ربات فضایی که پدرش برای تولدش خریده بود رو به دیوار کوبید، با تقه ای که به در خورد با عصبانیت گفت
_ دلم نمیخواد کسی رو ببینم
انگار شخصی که در رو زده بود دست بردار کوک نبود، بدون اجازه جونگکوک درو باز کرد، جونگکوک با دیدن دختری که ازش متنفر بود عصبانیتش بیشتر شد
_ برای چی اومدی اینجا!
قیافه جویس خیلی مظلوم بود
جویس: من معذرت میخوام، نمیخواستم اینجوری شه مامان بد دعوات کرد؟
جونگکوک زهرخنده ای کرد
کوک: دعوا؟ دارن منو میفرستن ایتالیا تا خانم توی قصرش راحت تر نفس بکشه و زندگی کنه
نگاه جویس متعجب شد
جویس: ایتالیا آخه چرا!
جونگکوک اعصبانی از تخت پرید پایین و با قدمای بلند خودشو به جویس رسوند
_ بخاطر اینکه الان تو دخترشونی و هرچی تو بگی برای اونا مهمه کاش هیچ وقت به دنیا نمیومدی اینجوری هم هیچوقت همو نمیدیدیم
ذهن بچگونه جویس به حرفایی که جونگکوک میزد زیاد قد نمیداد، بخاطر همین با هیچ کلمه ای که کوک بی رحمانه به زبون میآورد ناراحت نشد
_ واقعا جالبه من همش ده سالمه با این سن کم میخوان منو بفرستن شهر غریب نه زبونشون رو بلدم نه فرهنگشون!
جویس
با فکری که به سرم زد، بازوی جونگکوک رو توی دستام گرفتم، جونگکوک به این کارم واکنش نشون داد و به شدت دستمو پس زد.
کوک: به من دست نزن
_ اما داداشی...
هنوز حرفم کامل نشده بود که با عصبانیت گفت
کوک: به من نگو داداشی من داداش تو نیستم.
نفساش از شدت اعصبانیت تند شده بود، بغض کرده بودم، نمیدونستم چیکار کرده بودم که تا این حد ازم متنفره، من فقط دو روزه که به این خونه اومدم اما جونگکوک با هر روشی که به ذهنش میرسید اذیتم میکرد
کوک: چرا اینجا ایستادی از اتاقم برو بیرون خوشم نمیاد اینجا باشی
_ میخوام بهت چیزی بگم
دستشو گذاشت روی قفسه سینم و به عقب هلم داد
کوک: نمیخوام حتی یه کلمه از حرفاتو بشنومم
درو محکم کوبید تو صورتم، زیر لبم زمزمه کردم
_ میخواستم بهت بگم میرم مامان بابا رو راضی میکنم تا تورو نفرستن
حرفی که زده بودمو بزور خودم شنیدم، آب بینیمو کشیدم بالا و اشکامو با پشت دستم پاک کردم دوست نداشتم کسی منو اینجوری میدید.... صبح شده بود، من، بابا و مامان توی سالن منتظر جونگکوک بودیم تا باهم صبحانه بخوریم، بعد از چند دقیقه جونگکوک با قیافه پوکر پشت میز بدون گفتن یه کلمه نشست
سوجون: بخاطر سفرکاریم رفتنت به ایتالیا به تاخیر میوفته
جونگکوک با لقمه ای که تو دهنش بود گفت.
کوک: برام مهم نیست
مارلین: جونگکوک مگه بهت نگفتم با دهن پر حرف نزن؟
جونگکوک لقمشو قورت داد و گفت
کوک: وقتی رفتین سفر اتاقتو مال من، مثل قبل من روی تخت شما میخوابم
تخت مامان و بابا خیلی بزرگ بود منم دلم میخواست تا روش بخوابم برای همین گفتم.
_ منم میخوام روی تخت مامان بابا بخوابم.
با دستش یکی کوبید روی میز
کوک: قبل از اینکه تو بیای همیشه وقتی که مامان و بابای من به سفر کاری میرفتن من روی تختشون میخوابیدم محاله که مامان و بابا بهت اجازه بدن تا تو هم روی تخت اونا بخوابی
اما من نازک نارنجی تر از اینا بودم، زدم زیر گریه مامان و بابا با تعجب به بحث ما نگاه میکردن
مارلین: جویس دخترم گریه نکن هم تو رو تخت ما میخوابی هم جونگکوک
صدای اعتراض آمیز جونگکوک دراومد
کوک: اما مامان
بابا دستشو به نشونه سکوت بالا آورد
سوجون: همین که مامانت گفت کوک بزار تا وقتی که میری ایتالیا با خاطره خوش از اینجا بری
نفسای کوک بریده و کش دار شده بود، بدون هیچ حرفی غذاشو نخوره گذاشت و از پشت میز بلند شد و از سالن خارج شد
مارلین: اگه این سفرکاری برامون پیش نمیومد میتونستم زودتر بفرستیمش ایتالیا
جونگکوک
پشت در سالن فالگوش داشت به حرفای مادرش گوش میداد، از پشت در اومد بیرون
کوک: یعنی میخواین زودتر از دستم خلاص شین!
نه مارلین و نه سوجون حرفی برای گفتن به کوک نداشتن، نمیدونستن چطوری با پسر یه دنده و لجبازشون راه بیان
کوک: از وقتی که جویس اومده به اینجا زندگی برام مثل جهنم شده
دهن سوجون و مارلین بعد از شنیدن این حرفای کوک باز موند ، براشون جای سوال بود که چطور یه پسر ده ساله همچین حرفای دلخراشی میزنه
کوک: الان که اینطور شد از همتون متنفرم.
با قدمای بلند راه اتاقشو به پیش گرفت، با رسیدن به اتاقش واردش شد و درو محکم روی هم کوبید که صداش توی کل عمارت پیچید
پایان پارت
نفس عمیقی کشید و عمیق موهامو بوسید.... حدود دو یا سه ساعت توی اتاق تنها بودم، مامان گفته بود که حتما میره و جونگکوک رو دعوا میکنه، نگران جونگکوک بودم با اینکه هلم داده بود توی استخر اما ازش هیچ کینه ای نداشتم، داداشم بود و دوستش داشت
جونگکوک
از اینکه پدر و مادرش بهش گفته بودن برای ادامه تحصیل بره ایتالیا عصبانی بود،این اتفاق رو فقط بخاطر وجود نحس جویس میدونست، با عصبانیت ربات فضایی که پدرش برای تولدش خریده بود رو به دیوار کوبید، با تقه ای که به در خورد با عصبانیت گفت
_ دلم نمیخواد کسی رو ببینم
انگار شخصی که در رو زده بود دست بردار کوک نبود، بدون اجازه جونگکوک درو باز کرد، جونگکوک با دیدن دختری که ازش متنفر بود عصبانیتش بیشتر شد
_ برای چی اومدی اینجا!
قیافه جویس خیلی مظلوم بود
جویس: من معذرت میخوام، نمیخواستم اینجوری شه مامان بد دعوات کرد؟
جونگکوک زهرخنده ای کرد
کوک: دعوا؟ دارن منو میفرستن ایتالیا تا خانم توی قصرش راحت تر نفس بکشه و زندگی کنه
نگاه جویس متعجب شد
جویس: ایتالیا آخه چرا!
جونگکوک اعصبانی از تخت پرید پایین و با قدمای بلند خودشو به جویس رسوند
_ بخاطر اینکه الان تو دخترشونی و هرچی تو بگی برای اونا مهمه کاش هیچ وقت به دنیا نمیومدی اینجوری هم هیچوقت همو نمیدیدیم
ذهن بچگونه جویس به حرفایی که جونگکوک میزد زیاد قد نمیداد، بخاطر همین با هیچ کلمه ای که کوک بی رحمانه به زبون میآورد ناراحت نشد
_ واقعا جالبه من همش ده سالمه با این سن کم میخوان منو بفرستن شهر غریب نه زبونشون رو بلدم نه فرهنگشون!
جویس
با فکری که به سرم زد، بازوی جونگکوک رو توی دستام گرفتم، جونگکوک به این کارم واکنش نشون داد و به شدت دستمو پس زد.
کوک: به من دست نزن
_ اما داداشی...
هنوز حرفم کامل نشده بود که با عصبانیت گفت
کوک: به من نگو داداشی من داداش تو نیستم.
نفساش از شدت اعصبانیت تند شده بود، بغض کرده بودم، نمیدونستم چیکار کرده بودم که تا این حد ازم متنفره، من فقط دو روزه که به این خونه اومدم اما جونگکوک با هر روشی که به ذهنش میرسید اذیتم میکرد
کوک: چرا اینجا ایستادی از اتاقم برو بیرون خوشم نمیاد اینجا باشی
_ میخوام بهت چیزی بگم
دستشو گذاشت روی قفسه سینم و به عقب هلم داد
کوک: نمیخوام حتی یه کلمه از حرفاتو بشنومم
درو محکم کوبید تو صورتم، زیر لبم زمزمه کردم
_ میخواستم بهت بگم میرم مامان بابا رو راضی میکنم تا تورو نفرستن
حرفی که زده بودمو بزور خودم شنیدم، آب بینیمو کشیدم بالا و اشکامو با پشت دستم پاک کردم دوست نداشتم کسی منو اینجوری میدید.... صبح شده بود، من، بابا و مامان توی سالن منتظر جونگکوک بودیم تا باهم صبحانه بخوریم، بعد از چند دقیقه جونگکوک با قیافه پوکر پشت میز بدون گفتن یه کلمه نشست
سوجون: بخاطر سفرکاریم رفتنت به ایتالیا به تاخیر میوفته
جونگکوک با لقمه ای که تو دهنش بود گفت.
کوک: برام مهم نیست
مارلین: جونگکوک مگه بهت نگفتم با دهن پر حرف نزن؟
جونگکوک لقمشو قورت داد و گفت
کوک: وقتی رفتین سفر اتاقتو مال من، مثل قبل من روی تخت شما میخوابم
تخت مامان و بابا خیلی بزرگ بود منم دلم میخواست تا روش بخوابم برای همین گفتم.
_ منم میخوام روی تخت مامان بابا بخوابم.
با دستش یکی کوبید روی میز
کوک: قبل از اینکه تو بیای همیشه وقتی که مامان و بابای من به سفر کاری میرفتن من روی تختشون میخوابیدم محاله که مامان و بابا بهت اجازه بدن تا تو هم روی تخت اونا بخوابی
اما من نازک نارنجی تر از اینا بودم، زدم زیر گریه مامان و بابا با تعجب به بحث ما نگاه میکردن
مارلین: جویس دخترم گریه نکن هم تو رو تخت ما میخوابی هم جونگکوک
صدای اعتراض آمیز جونگکوک دراومد
کوک: اما مامان
بابا دستشو به نشونه سکوت بالا آورد
سوجون: همین که مامانت گفت کوک بزار تا وقتی که میری ایتالیا با خاطره خوش از اینجا بری
نفسای کوک بریده و کش دار شده بود، بدون هیچ حرفی غذاشو نخوره گذاشت و از پشت میز بلند شد و از سالن خارج شد
مارلین: اگه این سفرکاری برامون پیش نمیومد میتونستم زودتر بفرستیمش ایتالیا
جونگکوک
پشت در سالن فالگوش داشت به حرفای مادرش گوش میداد، از پشت در اومد بیرون
کوک: یعنی میخواین زودتر از دستم خلاص شین!
نه مارلین و نه سوجون حرفی برای گفتن به کوک نداشتن، نمیدونستن چطوری با پسر یه دنده و لجبازشون راه بیان
کوک: از وقتی که جویس اومده به اینجا زندگی برام مثل جهنم شده
دهن سوجون و مارلین بعد از شنیدن این حرفای کوک باز موند ، براشون جای سوال بود که چطور یه پسر ده ساله همچین حرفای دلخراشی میزنه
کوک: الان که اینطور شد از همتون متنفرم.
با قدمای بلند راه اتاقشو به پیش گرفت، با رسیدن به اتاقش واردش شد و درو محکم روی هم کوبید که صداش توی کل عمارت پیچید
پایان پارت
۲۸.۶k
۲۷ اسفند ۱۴۰۲