now post
part 48✨🪐
ما سه روز خودمون رو مخفی کرده بودیم و دور تا دور خونه پلیس بود و مراقب ما بودن
بعد اون سه روز پلیس زنگ زد و گفت بریم اونجا برامون ماشین فرستادن و رفتیم اداره پلیس
رئیس پلیس: ما ردشون رو زدیم و تونستیم همه شون رو دستگیر کنیم
تعجب کردم یعنی شی به همین راحتی گیر افتاد
لینا:همهشون!؟حتی شی؟
پلیس:اممم همه ی اعضای گروهش و اره ولی خودش رو نه
کوک:خب اصل کاری اونه
یونگی:ولی اگه افراد نداشته باشه هیچ کاری ازش برنمیاد
لینا:درسته ولی اون عوضی تر از این حرفاس
پلیس:به ماموران مرزی سپردیم که نزارن خارج بشه و همه مامور های داخل شهری هم دنبالش نگران نباشید نمیتونه کاری بکنه و ما هم زود پیداشون میکنیم
لینا:امیدوارم ولی ما بازم تو همین خونه میمونیم تا پیداش کنید
پلیس:بله صددرصد باید اونجا بمونید
دوباره رفتیم خونه
داشتیم غذا میخوردیم که گوشیم زنگ خورد
کوک:کیه لینا؟
لینا: ناشناسه
کوک:بده به من
لینا:نمیخواد
جواب دادم و گذاشتم رو اسپیکر و صدای گرفته شی رو شنیدم
شی:دختره عوضی ایندفعه هم تو بردی ولی مطمئن باش مطمئن باش من یه روزی انتقامم رو ازت میگیرم یه روزی بدبختت میکنم حالا ببین
لینا:ای بابا ترسیدم که،،،گوش کن عوضی من از تو بدترم ایدفعه کائنات باهات بودن و تونستی از دستم در بری ولی اگه یه بلایی سر خودم یا کسایی که دوستشون داشتم میاوردی تا اون دنیا هم دنبالت میومدم
شی: مطمئن باشه یه روزی یه بلایی سر خودت و کسایی که دوستشون داری میارم اگه نتونم از تو انتقام بگیرم از خانوادت میگیرم مخصوصا بچت پس سعی کن اگه بچه دار شدی خیلی مراقبش باشی
و قطع کرد
ته: رسماً کل زندگیت رو تهدید کرد
لینا:مهم نیست این داشته لو میرفته که زنگ زده وگرنه زنگ نمیزد و مستقیم میومد سراغ خودم امروز زنگ میزنن که شی رو گرفتن
همینطور که گفتمم شد ساعت ۳شب بود که زنگ زدن بهمون که شی رو گرفتن
ما هم بلند شدیم و رفتیم خونه خودمون
کوک:باورم نمیشه بعد یک سال تموم شد این قضیه
لینا:خوشحالی؟
کوک:نباشم؟
لینا:چرا چرا منم خوشحالم ولی یه چیزی
نامی:نه لینا تو هیچجا نمیری
کوک:چیشده؟
نامی:اون الان کارش تموم شده و قرار داد هم تموم میشه
ته:نه بابا
کوک:من خودم با پی حرف میزنم تا یه قرار داد درست بنویسن دوباره
لینا:بچه ها من واقعا دیگه حوصله یه داستان دیگه رو ندارم
کوک با حالتی که انگار منظور حرفامو نمیگیره گفت
کوک:لینا خوبی؟چی شده؟
خنده ارومی کردم
لینا:نگران نباشید کلا از زندگیتون نمیرم که هستم
کوک:خب
لینا:خب که
مکث کردن
لینا:خب که کوک تو خودت یه دلیلی واسه موندن من،،ما تازه شروع کردیم دیوونه نیستم که بیخیالت بشم
منتظر لایک و کامنتاتون هستم.💜
ما سه روز خودمون رو مخفی کرده بودیم و دور تا دور خونه پلیس بود و مراقب ما بودن
بعد اون سه روز پلیس زنگ زد و گفت بریم اونجا برامون ماشین فرستادن و رفتیم اداره پلیس
رئیس پلیس: ما ردشون رو زدیم و تونستیم همه شون رو دستگیر کنیم
تعجب کردم یعنی شی به همین راحتی گیر افتاد
لینا:همهشون!؟حتی شی؟
پلیس:اممم همه ی اعضای گروهش و اره ولی خودش رو نه
کوک:خب اصل کاری اونه
یونگی:ولی اگه افراد نداشته باشه هیچ کاری ازش برنمیاد
لینا:درسته ولی اون عوضی تر از این حرفاس
پلیس:به ماموران مرزی سپردیم که نزارن خارج بشه و همه مامور های داخل شهری هم دنبالش نگران نباشید نمیتونه کاری بکنه و ما هم زود پیداشون میکنیم
لینا:امیدوارم ولی ما بازم تو همین خونه میمونیم تا پیداش کنید
پلیس:بله صددرصد باید اونجا بمونید
دوباره رفتیم خونه
داشتیم غذا میخوردیم که گوشیم زنگ خورد
کوک:کیه لینا؟
لینا: ناشناسه
کوک:بده به من
لینا:نمیخواد
جواب دادم و گذاشتم رو اسپیکر و صدای گرفته شی رو شنیدم
شی:دختره عوضی ایندفعه هم تو بردی ولی مطمئن باش مطمئن باش من یه روزی انتقامم رو ازت میگیرم یه روزی بدبختت میکنم حالا ببین
لینا:ای بابا ترسیدم که،،،گوش کن عوضی من از تو بدترم ایدفعه کائنات باهات بودن و تونستی از دستم در بری ولی اگه یه بلایی سر خودم یا کسایی که دوستشون داشتم میاوردی تا اون دنیا هم دنبالت میومدم
شی: مطمئن باشه یه روزی یه بلایی سر خودت و کسایی که دوستشون داری میارم اگه نتونم از تو انتقام بگیرم از خانوادت میگیرم مخصوصا بچت پس سعی کن اگه بچه دار شدی خیلی مراقبش باشی
و قطع کرد
ته: رسماً کل زندگیت رو تهدید کرد
لینا:مهم نیست این داشته لو میرفته که زنگ زده وگرنه زنگ نمیزد و مستقیم میومد سراغ خودم امروز زنگ میزنن که شی رو گرفتن
همینطور که گفتمم شد ساعت ۳شب بود که زنگ زدن بهمون که شی رو گرفتن
ما هم بلند شدیم و رفتیم خونه خودمون
کوک:باورم نمیشه بعد یک سال تموم شد این قضیه
لینا:خوشحالی؟
کوک:نباشم؟
لینا:چرا چرا منم خوشحالم ولی یه چیزی
نامی:نه لینا تو هیچجا نمیری
کوک:چیشده؟
نامی:اون الان کارش تموم شده و قرار داد هم تموم میشه
ته:نه بابا
کوک:من خودم با پی حرف میزنم تا یه قرار داد درست بنویسن دوباره
لینا:بچه ها من واقعا دیگه حوصله یه داستان دیگه رو ندارم
کوک با حالتی که انگار منظور حرفامو نمیگیره گفت
کوک:لینا خوبی؟چی شده؟
خنده ارومی کردم
لینا:نگران نباشید کلا از زندگیتون نمیرم که هستم
کوک:خب
لینا:خب که
مکث کردن
لینا:خب که کوک تو خودت یه دلیلی واسه موندن من،،ما تازه شروع کردیم دیوونه نیستم که بیخیالت بشم
منتظر لایک و کامنتاتون هستم.💜
۳.۲k
۲۶ آبان ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.