پارت یک
*ات*
از تختم بلند شدم،...از وقتی یادم میاد توییتر این معبد زندگی میکنم، صورتمو شستم و نشستم و شروع کردم به نوشتن توی دفترچه خاطراتم:
امروز روزیه که من ۱۵ساله شدم، یعنی ۱۴ سالگیو تموم کردم، و البته هنوز هم نمیدونم از کدوم قبیلم، اینجا هیچکدوم از بچه هارو به فامیل صدا نمیزنن پس نمیدونن از کدوم قبیلن،من امیدوارم از این قبیله ی آسمان باشم، اصلا دلم نمیخواد از چهار قبیله ی اصلی باشم، چون اون موقع درگیر جنگ میشم....آها امروز میخوام از دوستام بهت بگم، اولیش جنیه...خیلی خوف و خفنه و مثل خواهر بزرگتر میمونه، دومیش رزیه،یه فرشته ی کااامل...اونا هم اتاقیامن،خیلی دوستای خوبین،اها گفتم بزرگتر...یونگی دو سال از من بزرگتره،جین هم سه سال از من بزرگتره،مثل برادر بزرگترم میمونن، یکی دیگشونم نامجونه یک سال بزرگتر از منه خییلیییی تو بهر تاریخ و کتابه...اون داستان فرزندان اتحاد رو برام گفتش...داشتم فکر میکردم که ممکنه شاهزاده ی کشور اتش اینجا باشه؟؟... نه غیر ممکنه، ورود از دروازه های اینجا برای ورود کشور آتش غیر ممکنه.... البته این چیزیه که هواشین ها میگن... من به اونا اعتماد ندارم.... ایششش ولشکن،جونگکوک، آدم خیییییلی مهربونیه، جیمینم مثل کوکه، اونا بهترین دوستای همن،و تهیونگ... خب باحاله هااا ولی زیاد باهاش حال نمیکنم(تو غلط میکنییییی😐😐😐)اوه هوسوک رو بگم... همیشه خنده روعه و بمبببب انرژی
ات غرق این افکار بود که یا صدای رزی رشته ی افکارش متلاشی شد
-بدو ات لباستو بپوش که بچه ها منتظرن!
-الان میام
دفترمو بستم، هانبوک رزممو پوشیدمو رفتم(هانبوک ات اسلاید دوم بقیه اعضا هم هستن هانبوکاشون ورق بزنین خودتون دیگه 😂)
*جیهوپ از دور برای ات دست تکون میده*:سلاااااام
ات:سلام
نامجون:*ات رو برنداز میکنه*چرا هانبوک رزم پوشیدی پرفسور؟
ات:خبببب با این راحت ترم
تهیونگ:اره اصلانم این هانبوک روی بند رخت که تازه شسته شده مال تو نیست نه؟
ات:ایششش... خب هم کثیف بودن هم با این راحتم تازه، شما هم به زودی مجبور میشین عوض کنین هانبوکاتونو
یونگی:آره.. تمرین تیر اندازی و شمشیر زنی داریم پروفسورها
کوک:*خمیازه ی خرگوشی*خوابم میااااااااد... چرا بیدارم کردین...راهب ها هم هنوز خوابننننن
جیمین:چونکه نامجون یه چیزی فهمیده که میخواد بگه..
جنی:چی میخوای بگی؟ ساعت سه یه صبحهههه
نامجون:بچه ها، راهب ها میگن شاهزاده ی کشور آتش اینجا نیست،...اما اتاق منو یونگی و جین کنار اتاق اوناست... دیشب شنیدم که میگن شاهزاده ی سرزمین اتش...
یونگی:چقد طولش میدی... اینجاست، پسر عمش هم اینجاست، پسر عمش به همه چیز آگاهه و گذشتش رو یادشه...اون اینجاست تا پسر داییشو آگاه کنه،...
جین:تو که اروم تر گفتی یونگی... اصل من میگم...
از تختم بلند شدم،...از وقتی یادم میاد توییتر این معبد زندگی میکنم، صورتمو شستم و نشستم و شروع کردم به نوشتن توی دفترچه خاطراتم:
امروز روزیه که من ۱۵ساله شدم، یعنی ۱۴ سالگیو تموم کردم، و البته هنوز هم نمیدونم از کدوم قبیلم، اینجا هیچکدوم از بچه هارو به فامیل صدا نمیزنن پس نمیدونن از کدوم قبیلن،من امیدوارم از این قبیله ی آسمان باشم، اصلا دلم نمیخواد از چهار قبیله ی اصلی باشم، چون اون موقع درگیر جنگ میشم....آها امروز میخوام از دوستام بهت بگم، اولیش جنیه...خیلی خوف و خفنه و مثل خواهر بزرگتر میمونه، دومیش رزیه،یه فرشته ی کااامل...اونا هم اتاقیامن،خیلی دوستای خوبین،اها گفتم بزرگتر...یونگی دو سال از من بزرگتره،جین هم سه سال از من بزرگتره،مثل برادر بزرگترم میمونن، یکی دیگشونم نامجونه یک سال بزرگتر از منه خییلیییی تو بهر تاریخ و کتابه...اون داستان فرزندان اتحاد رو برام گفتش...داشتم فکر میکردم که ممکنه شاهزاده ی کشور اتش اینجا باشه؟؟... نه غیر ممکنه، ورود از دروازه های اینجا برای ورود کشور آتش غیر ممکنه.... البته این چیزیه که هواشین ها میگن... من به اونا اعتماد ندارم.... ایششش ولشکن،جونگکوک، آدم خیییییلی مهربونیه، جیمینم مثل کوکه، اونا بهترین دوستای همن،و تهیونگ... خب باحاله هااا ولی زیاد باهاش حال نمیکنم(تو غلط میکنییییی😐😐😐)اوه هوسوک رو بگم... همیشه خنده روعه و بمبببب انرژی
ات غرق این افکار بود که یا صدای رزی رشته ی افکارش متلاشی شد
-بدو ات لباستو بپوش که بچه ها منتظرن!
-الان میام
دفترمو بستم، هانبوک رزممو پوشیدمو رفتم(هانبوک ات اسلاید دوم بقیه اعضا هم هستن هانبوکاشون ورق بزنین خودتون دیگه 😂)
*جیهوپ از دور برای ات دست تکون میده*:سلاااااام
ات:سلام
نامجون:*ات رو برنداز میکنه*چرا هانبوک رزم پوشیدی پرفسور؟
ات:خبببب با این راحت ترم
تهیونگ:اره اصلانم این هانبوک روی بند رخت که تازه شسته شده مال تو نیست نه؟
ات:ایششش... خب هم کثیف بودن هم با این راحتم تازه، شما هم به زودی مجبور میشین عوض کنین هانبوکاتونو
یونگی:آره.. تمرین تیر اندازی و شمشیر زنی داریم پروفسورها
کوک:*خمیازه ی خرگوشی*خوابم میااااااااد... چرا بیدارم کردین...راهب ها هم هنوز خوابننننن
جیمین:چونکه نامجون یه چیزی فهمیده که میخواد بگه..
جنی:چی میخوای بگی؟ ساعت سه یه صبحهههه
نامجون:بچه ها، راهب ها میگن شاهزاده ی کشور آتش اینجا نیست،...اما اتاق منو یونگی و جین کنار اتاق اوناست... دیشب شنیدم که میگن شاهزاده ی سرزمین اتش...
یونگی:چقد طولش میدی... اینجاست، پسر عمش هم اینجاست، پسر عمش به همه چیز آگاهه و گذشتش رو یادشه...اون اینجاست تا پسر داییشو آگاه کنه،...
جین:تو که اروم تر گفتی یونگی... اصل من میگم...
۲.۸k
۱۹ خرداد ۱۴۰۲
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.