سناریو تقدیمی کیمیکو
من بازگش-
*فن های کیمیکو در تلاش اینکه منو بندازن تو گونی*
*جاخالی دادن با حرکت های گنگ*
دیگه فایده ندارهههه
فن های کیمیکو: به اوسی رنگوکو-سان رحم نکر-
..............................
باران بیامان میبارید و جهان را در پردهای نقرهای پوشانده بود. کیمیکو موهایش را از پیشانی کنار زد و نگاهی به آسمان ابری دوخت. قطرات باران بر صورتش مینشستند و در امتداد گونههایش راهی مییافتند تا به دل خاک خیس فرو روند. با قدمهایی تندتر به سوی عمارتش میشتافت؛ عمارتی که در انتهای آن راه طولانی و بارانی، همچون فانوس دریایی در دل مه، او را به سوی خود فرا میخواند.
موهایش که آمیزهای از قهوهای شکلاتی و صورتی روشن بود، همچون آبشاری کوچک بر شانههایش فرو میریخت و در این هوای بارانی، جلوهای دو چندان یافته بود. چشمهای آبیاش که رنگ اقیانوس را در خود داشت، به راه پیش رو دوخته شده بود. راهی طولانی که او را به مقصدش میرساند؛ مقصدی که در آن، آرامش و امنیت را جستجو میکرد.
ناگهان، قامتی آشنا در میان مه و باران پدیدار شد. رنگوکو کیوجیرو، هاشیرای شعله با لبخندی گرم و چشمانی درخشان، به سوی او میآمد. کیمیکو با دیدن او لبخندی زد و با صدایی آرام گفت: "رنگوکوسان!"
رنگوکو با صدایی پر از انرژی گفت: "کیمیکو! توی هوای بد چکار میکنی؟"
کیمیکو شانهای بالا انداخت و گفت: "به عمارتم برمیگردم. تازه از ماموریت برگشتم."
رنگوکو هم لبخند زد و با او همراه شد و آنها در سکوت، در دل باران قدم میزدند. کیمیکو به یاد روزهایی افتاد که باران، نمادی از غم و اندوه بود. روزهایی که پدرش با خشم و نفرت، او را به ورطهای تاریک کشانده بود. روزهایی که زندگیاش را برای همیشه تغییر داده بود.
وقتی ۱۲ ساله بود، پدرش او را برای خرید الکل به بیرون از خانه فرستاد. در راه بازگشت، با صحنهای هولناک روبهرو شد؛ جسد بیجان پدر و برادرش که در خون خود غرق شده بودند. اگر رنگوکو و میتسوری نبودند، شاید او هم همانند آنها جان میباخت.
رنگوکو که متوجه افکارش شده بود، با مهربانی گفت: "به چه فکر میکنی، کیمیکو؟"
کیمیکو لبخندی زد و گفت: "هیچ." اما در دلش میدانست که هرگز نمیتواند آن روزها را فراموش کند. روزهایی که او را قویتر کرده بودند و به او آموخته بودند که قدر زندگی را بداند.
آنها به عمارت کیمیکو رسیدند. رنگوکو با لبخندی خداحافظی کرد و رفت. کیمیکو به داخل عمارت رفت و در را پشت سرش بست. باران همچنان میبارید و صدای آن، لالایی دلنشینی برای او بود. او به تختش رفت و چشمانش را بست. در ذهنش، تصویر رنگوکو و میتسوری را میدید که در آن روز بارانی، نجاتبخش او شده بودند.
........................
به اوسی رنگوکو هم ریدم-
اهم..
یه اد استوری قسمت ما نیست؟😭
*فن های کیمیکو در تلاش اینکه منو بندازن تو گونی*
*جاخالی دادن با حرکت های گنگ*
دیگه فایده ندارهههه
فن های کیمیکو: به اوسی رنگوکو-سان رحم نکر-
..............................
باران بیامان میبارید و جهان را در پردهای نقرهای پوشانده بود. کیمیکو موهایش را از پیشانی کنار زد و نگاهی به آسمان ابری دوخت. قطرات باران بر صورتش مینشستند و در امتداد گونههایش راهی مییافتند تا به دل خاک خیس فرو روند. با قدمهایی تندتر به سوی عمارتش میشتافت؛ عمارتی که در انتهای آن راه طولانی و بارانی، همچون فانوس دریایی در دل مه، او را به سوی خود فرا میخواند.
موهایش که آمیزهای از قهوهای شکلاتی و صورتی روشن بود، همچون آبشاری کوچک بر شانههایش فرو میریخت و در این هوای بارانی، جلوهای دو چندان یافته بود. چشمهای آبیاش که رنگ اقیانوس را در خود داشت، به راه پیش رو دوخته شده بود. راهی طولانی که او را به مقصدش میرساند؛ مقصدی که در آن، آرامش و امنیت را جستجو میکرد.
ناگهان، قامتی آشنا در میان مه و باران پدیدار شد. رنگوکو کیوجیرو، هاشیرای شعله با لبخندی گرم و چشمانی درخشان، به سوی او میآمد. کیمیکو با دیدن او لبخندی زد و با صدایی آرام گفت: "رنگوکوسان!"
رنگوکو با صدایی پر از انرژی گفت: "کیمیکو! توی هوای بد چکار میکنی؟"
کیمیکو شانهای بالا انداخت و گفت: "به عمارتم برمیگردم. تازه از ماموریت برگشتم."
رنگوکو هم لبخند زد و با او همراه شد و آنها در سکوت، در دل باران قدم میزدند. کیمیکو به یاد روزهایی افتاد که باران، نمادی از غم و اندوه بود. روزهایی که پدرش با خشم و نفرت، او را به ورطهای تاریک کشانده بود. روزهایی که زندگیاش را برای همیشه تغییر داده بود.
وقتی ۱۲ ساله بود، پدرش او را برای خرید الکل به بیرون از خانه فرستاد. در راه بازگشت، با صحنهای هولناک روبهرو شد؛ جسد بیجان پدر و برادرش که در خون خود غرق شده بودند. اگر رنگوکو و میتسوری نبودند، شاید او هم همانند آنها جان میباخت.
رنگوکو که متوجه افکارش شده بود، با مهربانی گفت: "به چه فکر میکنی، کیمیکو؟"
کیمیکو لبخندی زد و گفت: "هیچ." اما در دلش میدانست که هرگز نمیتواند آن روزها را فراموش کند. روزهایی که او را قویتر کرده بودند و به او آموخته بودند که قدر زندگی را بداند.
آنها به عمارت کیمیکو رسیدند. رنگوکو با لبخندی خداحافظی کرد و رفت. کیمیکو به داخل عمارت رفت و در را پشت سرش بست. باران همچنان میبارید و صدای آن، لالایی دلنشینی برای او بود. او به تختش رفت و چشمانش را بست. در ذهنش، تصویر رنگوکو و میتسوری را میدید که در آن روز بارانی، نجاتبخش او شده بودند.
........................
به اوسی رنگوکو هم ریدم-
اهم..
یه اد استوری قسمت ما نیست؟😭
۷.۲k
۱۴ دی ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۶۸)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.