پارت ۸۵
نشست رو به روي من و گفت:
- نه، گفتم بياي اين جا تا با هم دوستانه گپ بزنيم.
- اوه، کي مي ره اين همه راه و؟!
در اتاق باز شد و عمو قاسم با سه ليوان آب پرتغال وارد شد. ابتدا سيني رو جلوي ماني گرفت و سپس خودش دو ليوان ديگه رو جلوي من روي ميز قرار داد. خنده ام گرفته بود شديد. ماني هم بدتر از من. عمو قاسم با گفتن:
- نوش جونتون.
از اتاق رفت بيرون و اون وقت تازه من و ماني ترکيديم از خنده و ماني بين خنده گفت:
- چه نسخه اي از اين بدبخت گرفتي تو.
- مي خواست در و روي من نبنده.
- اون بيچاره از کجا بايد مي دونست که تو کي هستي؟
- خيلي خب باشه قبول، حال کل کل ندارم. بگو ببينم با من چي کار داري داماد!
جرعه اي از آب پرتقالش رو خورد و گفت:
- شنيدم خواهر زنم بزرگ شده!
- اشتباه به عرضتون رسوندن.
- اِ؟ ولي من شنيدم دو تا دو تا خواستگار برات مياد. اونم چه خواستگارايي!
اي خدا شروع شد! گفتم:
- از بس خرن! نمي دونن دارن از چه اعجوبه اي خواستگاري مي کنن. سند بدبختي شون و مي خوان امضا کنن.
- خيلي هم دلشون بخواد، تو يه گوله آتيشي، تو خونه ي هر مردي که بري، اون مرد خوشبخت ترين مرد روي کره ي زمينه و چه قدر من دلم مي خواست...
- دلت مي خواست چي؟
- دلم مي خواست که اون مرد داداشم باشه.
سرم و پايين انداختم. چي داشتم که به ماني بگم؟ اگه بگم من بچه ام بعد دو روز ديگه که شايد با آرتان ازدواج کنم، مي گه تو که بچه بودي! اگه بگم قصد ازدواج ندارم، تازه بدتر مي شه. اگه بگم دلم جاي ديگه است هم خودش کلي حرف داره! چي بگم من به ماني؟ ماني که سکوتم و ديد گفت:
- خانوم خانوما شما حق انتخاب داشتين، منم نمي خوام بهت بگم بايد به درخواست نيما جواب مثبت بدي، فقط خيلي دوست دارم بدونم واسه چي بهش جواب رد دادي. شايد ايرادي توي داداش من ديدي که اون ايراد قابل رفع شدن باشه.
- حرف سر اينا نيست ماني.
- نه، گفتم بياي اين جا تا با هم دوستانه گپ بزنيم.
- اوه، کي مي ره اين همه راه و؟!
در اتاق باز شد و عمو قاسم با سه ليوان آب پرتغال وارد شد. ابتدا سيني رو جلوي ماني گرفت و سپس خودش دو ليوان ديگه رو جلوي من روي ميز قرار داد. خنده ام گرفته بود شديد. ماني هم بدتر از من. عمو قاسم با گفتن:
- نوش جونتون.
از اتاق رفت بيرون و اون وقت تازه من و ماني ترکيديم از خنده و ماني بين خنده گفت:
- چه نسخه اي از اين بدبخت گرفتي تو.
- مي خواست در و روي من نبنده.
- اون بيچاره از کجا بايد مي دونست که تو کي هستي؟
- خيلي خب باشه قبول، حال کل کل ندارم. بگو ببينم با من چي کار داري داماد!
جرعه اي از آب پرتقالش رو خورد و گفت:
- شنيدم خواهر زنم بزرگ شده!
- اشتباه به عرضتون رسوندن.
- اِ؟ ولي من شنيدم دو تا دو تا خواستگار برات مياد. اونم چه خواستگارايي!
اي خدا شروع شد! گفتم:
- از بس خرن! نمي دونن دارن از چه اعجوبه اي خواستگاري مي کنن. سند بدبختي شون و مي خوان امضا کنن.
- خيلي هم دلشون بخواد، تو يه گوله آتيشي، تو خونه ي هر مردي که بري، اون مرد خوشبخت ترين مرد روي کره ي زمينه و چه قدر من دلم مي خواست...
- دلت مي خواست چي؟
- دلم مي خواست که اون مرد داداشم باشه.
سرم و پايين انداختم. چي داشتم که به ماني بگم؟ اگه بگم من بچه ام بعد دو روز ديگه که شايد با آرتان ازدواج کنم، مي گه تو که بچه بودي! اگه بگم قصد ازدواج ندارم، تازه بدتر مي شه. اگه بگم دلم جاي ديگه است هم خودش کلي حرف داره! چي بگم من به ماني؟ ماني که سکوتم و ديد گفت:
- خانوم خانوما شما حق انتخاب داشتين، منم نمي خوام بهت بگم بايد به درخواست نيما جواب مثبت بدي، فقط خيلي دوست دارم بدونم واسه چي بهش جواب رد دادي. شايد ايرادي توي داداش من ديدي که اون ايراد قابل رفع شدن باشه.
- حرف سر اينا نيست ماني.
۳.۰k
۲۶ شهریور ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.