Brown sugar : شکر قهوه ای
Brown sugar : شکر قهوه ای
Part13
رسیدم خونه کلید انداختم صداشو ک شنیدم حالم بد شد رفتم خونه ک دیدم کنار مادر بزرگم نشسته تا منو دید بلند شد
وحید:سلام عشقم
رفتم طرفش و دوتا محکم زدم توگوشش
شیرین:براچی امدی(باداد)
وحید:چون امدم دختر کوچلوم بیبینم
شیرین:خفه شو خفه شو برو گمشو
وحید:من عموتم شیرین
شیرین:عمو من ترو بجای بابام میدیدم ولی تو خرابش کردی
وحید:کدوم بابایی ۲۵ سالشه
شیرین:کدوم خری به دختر ۹ ساله تجاوز میکنه
وحید:من دوست دارم شیرین
شیرین:برو وحید برو ک حالم ازت بهم میخوره
وحید:شیرین هرجا کاری میکنی ده برابرش میدم فقط کار نکن بیا خانوم خونه من شو ملکت میکنم نمزارم دست به سیاه سفید بزنی
شیرین:خون من تو رگ هاته تو جای بابامی داداش بابامی میفهمی چی میگی
وحید:شیرین
شیرین:وحید دعا میکنم بمیری هرچی زودتر بمیری تو بمیری میام سرقبرت میرقصم یک محله رو شیرینی میدم حالا هم گمشو
وحید بهش بر خورد رفت منم وقتی رفت منم رفتم ک مامانم دستمو گرفت
شیرین:مامان دیگ نمخوام باشم حالم از خودم بهم میخوره دیگ خسته شدم اینقدر درد کشیدم
اینو گفتم و از خونه زدم بیرون یک تاکسی گرفتم به سمت تیمارستان و همنجور تو راه گریه میکردم ک رسیدیم رفتم تو اتاق ک دیدم میکائل داره کتاب میخونه
شیرین:سلام
میکائل:کجا بودی؟
شیرین:خونمون
میکائل:عموت امده بود
شیرین:اولش اون لیاقت کلمه عمو رو نداره دومش تو از کجا میدونی
میکائل:سعید گفت اتفاقی شنیده
شیرین:مرتیکه خر امده میگه بیا زنم شو اخه کی با برادر زاده اش ازدواج میکنه
میکائل:خیلی ها
شیرین:من نمخوام از اون خیلی ها باشم میخوام بمیره کاشکی بمیره
اینو گفتم و رفتم تو اتاقم لباسمو عوض کردم و رفتم پیش میکائل
میکائل:ازت یک درخواست دارم!
شیرین:چی درخواستی؟
میکائل:داستان زندگیمو بنویس
شیرین:چرا خودت نمنویسی؟
میکائل:من یادم میره چیزو رو ک بخوام خودم بنویسم....
Part13
رسیدم خونه کلید انداختم صداشو ک شنیدم حالم بد شد رفتم خونه ک دیدم کنار مادر بزرگم نشسته تا منو دید بلند شد
وحید:سلام عشقم
رفتم طرفش و دوتا محکم زدم توگوشش
شیرین:براچی امدی(باداد)
وحید:چون امدم دختر کوچلوم بیبینم
شیرین:خفه شو خفه شو برو گمشو
وحید:من عموتم شیرین
شیرین:عمو من ترو بجای بابام میدیدم ولی تو خرابش کردی
وحید:کدوم بابایی ۲۵ سالشه
شیرین:کدوم خری به دختر ۹ ساله تجاوز میکنه
وحید:من دوست دارم شیرین
شیرین:برو وحید برو ک حالم ازت بهم میخوره
وحید:شیرین هرجا کاری میکنی ده برابرش میدم فقط کار نکن بیا خانوم خونه من شو ملکت میکنم نمزارم دست به سیاه سفید بزنی
شیرین:خون من تو رگ هاته تو جای بابامی داداش بابامی میفهمی چی میگی
وحید:شیرین
شیرین:وحید دعا میکنم بمیری هرچی زودتر بمیری تو بمیری میام سرقبرت میرقصم یک محله رو شیرینی میدم حالا هم گمشو
وحید بهش بر خورد رفت منم وقتی رفت منم رفتم ک مامانم دستمو گرفت
شیرین:مامان دیگ نمخوام باشم حالم از خودم بهم میخوره دیگ خسته شدم اینقدر درد کشیدم
اینو گفتم و از خونه زدم بیرون یک تاکسی گرفتم به سمت تیمارستان و همنجور تو راه گریه میکردم ک رسیدیم رفتم تو اتاق ک دیدم میکائل داره کتاب میخونه
شیرین:سلام
میکائل:کجا بودی؟
شیرین:خونمون
میکائل:عموت امده بود
شیرین:اولش اون لیاقت کلمه عمو رو نداره دومش تو از کجا میدونی
میکائل:سعید گفت اتفاقی شنیده
شیرین:مرتیکه خر امده میگه بیا زنم شو اخه کی با برادر زاده اش ازدواج میکنه
میکائل:خیلی ها
شیرین:من نمخوام از اون خیلی ها باشم میخوام بمیره کاشکی بمیره
اینو گفتم و رفتم تو اتاقم لباسمو عوض کردم و رفتم پیش میکائل
میکائل:ازت یک درخواست دارم!
شیرین:چی درخواستی؟
میکائل:داستان زندگیمو بنویس
شیرین:چرا خودت نمنویسی؟
میکائل:من یادم میره چیزو رو ک بخوام خودم بنویسم....
۶.۵k
۱۱ مهر ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱۵)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.