دروددد پارت اوردم
#پارت ⁷:
≻───── ⋆✩⋆ ─────≺
سیک: خیلی وقته اینجا منتظرم... سیک برمیگرده و اون دوتا رو میبینه *کجا بودین؟
نورا و هابیل به هم خیره می شوند *
هابیل زیر لب لعنتی می کند و بالا می رود *
نورا پشت سرش میره*
سیک: هعی لطفا جواب من را بدهید!
هابیل در را باز می کند *
لباس ها و مواد غذایی ها را زمین می گذارد *
دستش را روی پشتش می گذارد و نفسش را بیرون می دهد.
سیک سریع وارد خانه میشه*
هابیل را با دست پرتاب می کند، هابیل روی زمین می افتد *
سیک: خدای من! چقدر خونت قشنگه
نورا وارد خانه می شود و به هابیل نگاه می کند.
نورا: اوه، چه خبر؟
هابیل به نورا نگاه می کند، سپس به سیک هیجان زده می پرد*
هابیل: کار او بود
نورا:کوچولو بیچاره
نورا دستش را به سمت او می گیرد و بلند می کند
هابیل: خدای من
سیک دست نورا را می گیرد، او را به سمت خود می کشد و او را در آغوش می گیرد*
سیک: من خیلی دوست دارم
نورا به آرامی دستش را روی پشت سیک می گذارد و سرش را روی سر سیک می گذارد*
نورا: منم همینطور
هابیل که خنده زورکی میزند و به آن دو نگاه می کند *
هابیل: چقدر چندش!
هابیل به این فکر می کند که چجوری قرار است شب را با این بگذراند؟!
سیک نورا را رها می کند و می گوید: می خواهم کمک کنم
سیک وسایل رو ور میداره تا میخواد اولین قدم رو بزاره که با سر روی زمین می افتد.
نورا: سیک!
نورا می خواست او را بلند کند که هابیل دست او را گرفت.
هابیل: تو برو غذاتو آماده کن
هابیل به سیک که در حال پخش زمین شده است نگاه می کند و لبخند می زند.
هابیل: من از این موضوع رسیدگی میکنم میخوام یه چندتا چیز بهش یاد بدم
نورا به او نگاه می کند *
سیک: اخ
نورا نگران این دو بود که ایا رابطه خوبی میتونن باهم داشته باشن یا نه؟!
البته اگه تا شب خودشون رو نکشن.. .
هابیل به پشت نورا ضربه می زند و او را به جلو می برد
هابیل: برو
نورا وسایلش را جمع می کند و به اشپز خانه می رود
هابیل برمی گردد و به سیک نگاه می کند *
او افرادی را دوست دارد که برای زنده ماندن تلاش می کنند! او می خواهد تا صبح آنها را تماشا کند
هابیل لباس سیک را می کشد *
هابیل: خب؟
سیک با چهره ای کبود و اشک آلود به او نگاه می کند
هابیل به او اخم می کند و لبخند می زند *
هابیل: کمک نمی خواهی؟
سیک دست هابیل را می کشد *
سیک: نه... او به صورت هابیل خیره شد *
سیک دست هابیل را رها می کند و برمی گردد *
سیک: هوم، .. چرا اینقدر عجیبی؟
هابیل با اخم به او نگاه می کند.
هابیل: ببخشید؟
سیک:منظورم اینکه چرا اینقدر زشتی؟
هابیل که از عصبانیت سیک رو میگیره و با دو دست گردنش را گرفت و خفه کرد.
هابیل: خفه شو لعنتی
ناگهان شخصی دستش را روی شانه یه هابیل می گذارد.
هابیل به عقب نگاه می کند و لبخندش محو می شود
بنگ!
نیم ساعت بعد*
ادامه دارد....
≻───── ⋆✩⋆ ─────≺
سیک: خیلی وقته اینجا منتظرم... سیک برمیگرده و اون دوتا رو میبینه *کجا بودین؟
نورا و هابیل به هم خیره می شوند *
هابیل زیر لب لعنتی می کند و بالا می رود *
نورا پشت سرش میره*
سیک: هعی لطفا جواب من را بدهید!
هابیل در را باز می کند *
لباس ها و مواد غذایی ها را زمین می گذارد *
دستش را روی پشتش می گذارد و نفسش را بیرون می دهد.
سیک سریع وارد خانه میشه*
هابیل را با دست پرتاب می کند، هابیل روی زمین می افتد *
سیک: خدای من! چقدر خونت قشنگه
نورا وارد خانه می شود و به هابیل نگاه می کند.
نورا: اوه، چه خبر؟
هابیل به نورا نگاه می کند، سپس به سیک هیجان زده می پرد*
هابیل: کار او بود
نورا:کوچولو بیچاره
نورا دستش را به سمت او می گیرد و بلند می کند
هابیل: خدای من
سیک دست نورا را می گیرد، او را به سمت خود می کشد و او را در آغوش می گیرد*
سیک: من خیلی دوست دارم
نورا به آرامی دستش را روی پشت سیک می گذارد و سرش را روی سر سیک می گذارد*
نورا: منم همینطور
هابیل که خنده زورکی میزند و به آن دو نگاه می کند *
هابیل: چقدر چندش!
هابیل به این فکر می کند که چجوری قرار است شب را با این بگذراند؟!
سیک نورا را رها می کند و می گوید: می خواهم کمک کنم
سیک وسایل رو ور میداره تا میخواد اولین قدم رو بزاره که با سر روی زمین می افتد.
نورا: سیک!
نورا می خواست او را بلند کند که هابیل دست او را گرفت.
هابیل: تو برو غذاتو آماده کن
هابیل به سیک که در حال پخش زمین شده است نگاه می کند و لبخند می زند.
هابیل: من از این موضوع رسیدگی میکنم میخوام یه چندتا چیز بهش یاد بدم
نورا به او نگاه می کند *
سیک: اخ
نورا نگران این دو بود که ایا رابطه خوبی میتونن باهم داشته باشن یا نه؟!
البته اگه تا شب خودشون رو نکشن.. .
هابیل به پشت نورا ضربه می زند و او را به جلو می برد
هابیل: برو
نورا وسایلش را جمع می کند و به اشپز خانه می رود
هابیل برمی گردد و به سیک نگاه می کند *
او افرادی را دوست دارد که برای زنده ماندن تلاش می کنند! او می خواهد تا صبح آنها را تماشا کند
هابیل لباس سیک را می کشد *
هابیل: خب؟
سیک با چهره ای کبود و اشک آلود به او نگاه می کند
هابیل به او اخم می کند و لبخند می زند *
هابیل: کمک نمی خواهی؟
سیک دست هابیل را می کشد *
سیک: نه... او به صورت هابیل خیره شد *
سیک دست هابیل را رها می کند و برمی گردد *
سیک: هوم، .. چرا اینقدر عجیبی؟
هابیل با اخم به او نگاه می کند.
هابیل: ببخشید؟
سیک:منظورم اینکه چرا اینقدر زشتی؟
هابیل که از عصبانیت سیک رو میگیره و با دو دست گردنش را گرفت و خفه کرد.
هابیل: خفه شو لعنتی
ناگهان شخصی دستش را روی شانه یه هابیل می گذارد.
هابیل به عقب نگاه می کند و لبخندش محو می شود
بنگ!
نیم ساعت بعد*
ادامه دارد....
۲.۷k
۱۹ مرداد ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.