نیش شیرین ادامهpart3
با دقت بیشتری نگاه کردم.
مامان کنار مامان جونگکوک ایستاده بود و مادر جونگکوک بچهای بغل داشت که شبیه جونگکوک بود!
به پشت عکس نگاه کردم و نوشته ای رو دیدم: یک روز زیبا به همراه دختر خالهی عزیزم ایم یونا!
جونگکوک داشت پیانو میزد! هر چی در زدم جوابی نشنیدم پس رفتم داخل و محو زیبایی کتابخونه شدم.
صدای پیانو قطع شد!
+ ناهار آمادس؟
_ بله... در زدم کسی جواب نداد!
+ الان میام تو برو!
_ چشم
وارد آشپزخونه شدم و پشت میز نشستم و دربارهی عکس فکر کردم!
مامان گفته بود که فامیلی نداریم... پس دخترخاله این وسط چی بود؟!
+ خیلی دوست دارم بدونم به چی فکر میکنی که اینجوری داری پوست لبت رو میجوی، یکم دیگه ادامه بدی زخم میشه!
به خودم اومدم و به جونگکوک نگاه کردم!
_ چیز مهمی نیست جونگکوک... بفرما ناهارتون... حتما گرسنتونه!
+پس چی!
مشغول خوردن شدیم که توجهم به جونگکوک جلب شد!
واقعا زیبا و جذاب بود و آروم و با وقار...
نگاهم رو ازش گرفتم و آخرین تیکهی پیراشکی رو توی دهن گذاشتم و خوردم.
_ من توی راهروها هستم. کاری بود صدام کنید!
+اوکی
آشپزخونه رو ترک کردم و به سمت راهروهای تمیز نشده رفتم!
نزدیک های شام کار ها تموم شد و خیلی خسته بودم،
روی کاناپه ولو شدم و گفتم: " اتاقهای مهمان رو هم فردا تمیز میکنم اگه ایرادی نداشته باشه!"
جونگکوک روی کاناپه جا به جا شد و دستش رو برد لای موهاش و گفت:" اوکیه، ممنونم. خسته نباشی!"
_ .... عاممم خواهشمیکنم...!
این رو گفتم و چشمام رو بستم تا خستگی در کنم که یهو دستی رو دور مچ دستم حس کردم!
چشمام رو باز کردم و به جونگکوک که با چشمهای قرمزش زل زده بود به شاهرگ مچ دستم خیره شدم!
_ چ... چیکار داری میکنی؟ جونگکوکشی؟!
+ همون کاری که براش اینجایی! من واقعا تشنمه.
_ لطفا... من... میترسم!
+ نترس ایندفعه زیاده روی نمیکنم...
جونگکوک مچ دستم رو گاز گرفت و از درد هیسی کشیدم!
_ لطفا... نکن درد داره!
جوابی نداد و به نوشیدن ادامه داد.
با بغض فریاد زدم:" لطفا تمومش کن جونگکوک!"
جونگکوک جوری که انگار آب یخ ریختن روش از من جدا شد و با بهت بهم خیره شد!
+ برو!
بهش نگاه کردم... میلرزید و انگار از یک چیزی عصبی بود!
_چ..ی...؟!
فریاد زد:" بهت گفتم برو! الان!"
_ چ...چشم!
سریع از پله ها بالا رفتم و وارد اتاقم شدم و چسب زخمی زو روی مچ دستم گذاشتم...
چرا جونگکوک اونجوری رفتار میکرد؟! یعنی چیشده؟
یکم دوش گرفتم و لباس خوابم رو پوشیدم و رفتم به تخت... به عکس مامان و مامان جونگکوک نگاه کردم.
چرا مامان به من نگفته بود؟!
مامان چی رو میخواست از من مخفی کنه؟!
باید خودم از همهچی سر در بیارم!
با گرفتن این تصمیم چشمهام رو روی هم گذاشتم و خوابیدم
مامان کنار مامان جونگکوک ایستاده بود و مادر جونگکوک بچهای بغل داشت که شبیه جونگکوک بود!
به پشت عکس نگاه کردم و نوشته ای رو دیدم: یک روز زیبا به همراه دختر خالهی عزیزم ایم یونا!
جونگکوک داشت پیانو میزد! هر چی در زدم جوابی نشنیدم پس رفتم داخل و محو زیبایی کتابخونه شدم.
صدای پیانو قطع شد!
+ ناهار آمادس؟
_ بله... در زدم کسی جواب نداد!
+ الان میام تو برو!
_ چشم
وارد آشپزخونه شدم و پشت میز نشستم و دربارهی عکس فکر کردم!
مامان گفته بود که فامیلی نداریم... پس دخترخاله این وسط چی بود؟!
+ خیلی دوست دارم بدونم به چی فکر میکنی که اینجوری داری پوست لبت رو میجوی، یکم دیگه ادامه بدی زخم میشه!
به خودم اومدم و به جونگکوک نگاه کردم!
_ چیز مهمی نیست جونگکوک... بفرما ناهارتون... حتما گرسنتونه!
+پس چی!
مشغول خوردن شدیم که توجهم به جونگکوک جلب شد!
واقعا زیبا و جذاب بود و آروم و با وقار...
نگاهم رو ازش گرفتم و آخرین تیکهی پیراشکی رو توی دهن گذاشتم و خوردم.
_ من توی راهروها هستم. کاری بود صدام کنید!
+اوکی
آشپزخونه رو ترک کردم و به سمت راهروهای تمیز نشده رفتم!
نزدیک های شام کار ها تموم شد و خیلی خسته بودم،
روی کاناپه ولو شدم و گفتم: " اتاقهای مهمان رو هم فردا تمیز میکنم اگه ایرادی نداشته باشه!"
جونگکوک روی کاناپه جا به جا شد و دستش رو برد لای موهاش و گفت:" اوکیه، ممنونم. خسته نباشی!"
_ .... عاممم خواهشمیکنم...!
این رو گفتم و چشمام رو بستم تا خستگی در کنم که یهو دستی رو دور مچ دستم حس کردم!
چشمام رو باز کردم و به جونگکوک که با چشمهای قرمزش زل زده بود به شاهرگ مچ دستم خیره شدم!
_ چ... چیکار داری میکنی؟ جونگکوکشی؟!
+ همون کاری که براش اینجایی! من واقعا تشنمه.
_ لطفا... من... میترسم!
+ نترس ایندفعه زیاده روی نمیکنم...
جونگکوک مچ دستم رو گاز گرفت و از درد هیسی کشیدم!
_ لطفا... نکن درد داره!
جوابی نداد و به نوشیدن ادامه داد.
با بغض فریاد زدم:" لطفا تمومش کن جونگکوک!"
جونگکوک جوری که انگار آب یخ ریختن روش از من جدا شد و با بهت بهم خیره شد!
+ برو!
بهش نگاه کردم... میلرزید و انگار از یک چیزی عصبی بود!
_چ..ی...؟!
فریاد زد:" بهت گفتم برو! الان!"
_ چ...چشم!
سریع از پله ها بالا رفتم و وارد اتاقم شدم و چسب زخمی زو روی مچ دستم گذاشتم...
چرا جونگکوک اونجوری رفتار میکرد؟! یعنی چیشده؟
یکم دوش گرفتم و لباس خوابم رو پوشیدم و رفتم به تخت... به عکس مامان و مامان جونگکوک نگاه کردم.
چرا مامان به من نگفته بود؟!
مامان چی رو میخواست از من مخفی کنه؟!
باید خودم از همهچی سر در بیارم!
با گرفتن این تصمیم چشمهام رو روی هم گذاشتم و خوابیدم
۳.۷k
۱۴ اردیبهشت ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.