*پارت نوزدهم*
-برام آواز می خونی؟شنیدم صدات خیلی خوبه...
+اونموقع از کجا شنیدی؟
-خب...من خیلی وقتا میومدم و از دور می دیدم که کنار رود نشستی و داری
آواز می خونی...الان می خوام که برام بخونی...
کنارش می شینم و شروع به آواز می کنم که لبخندی روی لبش می شینه...با
دیدن اون لبخند زیبا من هم به خواب میرم...
کنارش می شینم و شروع به آواز می کنم که لبخندی روی لبش می شینه...با
دیدن اون لبخند زیبا من هم به خواب میرم...
صبح با صدای کسی بیدار شدم.چشمامو مالیدم.
-بانو ا.ت!
به تهیونگی که خوابیده نگاه میکنم...بلند میشم و به سمت در میرم و بازش می کنم.مردی رو پشت در می بینم.
-اممم...سلام بانو ا.ت!من جانگ هوسوک هستم...محافظ عالیجناب!
+خب؟
-وزیر جئون شما رو احضار کردن!
+چی؟؟؟
سریع کفشامو می پوشم!یعنی چی کارم داره؟؟؟؟؟؟
وارد عمارتش میشم و بعد از اجازه گرفتن همراه با ندیمه ای وارد اتاقش
میشیم.وزیر جئون می شینه و من هم روبه روش...بعد وزیر با دست به ندیمه
اشاره می کنه که بره...
-چی کارم داشتین؟؟؟
پوزخندی می زنه و بهم نگاه می کنه.
×با ادب شدی!معلومه ولیعهد خوب ادبت کرده!
با خشم نگاش می کنم و حرصی میگم:نگفتین باهام چی کار دارین؟؟؟؟
×من می خوام پیشنهادی بهت میدم که حتما قبول خواهی کرد...
دوباره دلهره به جونم میفته!باز می خواد چه بلایی سرم بیاره؟
×اگه بخوای...می تونی از ولیعهد جدا بشی!
هنگ می کنم و تعجبی نگاش می کنم!منظورش چیه؟؟
+چی؟؟؟؟
×یعنی تو حق انتخاب پیدا کردی که پیشش بمونی یا ازش جدا بشی...
کمی سرش رو جلو میاره...
-مخصوصا که رابطه ای هم باهاش نداشتی و این جدا شدنت رو آسونتر می کنه!
+اما...پس...همسر ولیعهد کی میشه؟؟؟
×آمم...من و امپراطور باهم صحبت کردیم و قرار شد دخترم بعد تو با ولیعهد ازدواج کنه!می دونی...دخترم،علاقه ی زیادی به ولیعهد داره ولی اون تمایلی
بهش نشون نمیداد!اونم تصمیم گرفت توی مهمونی کاری کنه که ولیعهد از
ترس آبروش باهاش ازدواج کنه که...من مانع شدم و گفتم باید صبور باشه تا به
آرزوش برسه!
چی؟؟؟یعنی دختری که ولیعهد بهش تجاوز کرده بود دخترش بود؟یعنی...اینا
همه نقشه بود؟؟؟
+یعنی چی؟؟؟
×یعنی اینکه تو می تونی بری پی زندگیت و هر جهنمی که دوست داری
زندگی کنی!!!
......
از اتاقش بیرون اومدم!هنوزم حرفاش توی مغزم می پیچید...جدایی یا...یه
زندگی مشترک؟هوفی می کنم و به اقامتگاه میرم.تهیونگ نشسته و به جایی نامعلوم خیره شده.
-آممم...سلام...
برمی گرده و با چشم های تیله ایش نگام می کنه.
-کجا بودی؟؟؟
+اممم...هیچ چی رفته بودم...پیش...پدرم....وزیر جئون!
با اینکه نمی خواستم اونو پدر خطاب کنم ولی مجبور شدم.
-خب؟؟
+هیچی...
کنارش می شینم...می تونم نگاه های سنگینش رو حس کنم...
شرایط:
Like:30
Comment:10
+اونموقع از کجا شنیدی؟
-خب...من خیلی وقتا میومدم و از دور می دیدم که کنار رود نشستی و داری
آواز می خونی...الان می خوام که برام بخونی...
کنارش می شینم و شروع به آواز می کنم که لبخندی روی لبش می شینه...با
دیدن اون لبخند زیبا من هم به خواب میرم...
کنارش می شینم و شروع به آواز می کنم که لبخندی روی لبش می شینه...با
دیدن اون لبخند زیبا من هم به خواب میرم...
صبح با صدای کسی بیدار شدم.چشمامو مالیدم.
-بانو ا.ت!
به تهیونگی که خوابیده نگاه میکنم...بلند میشم و به سمت در میرم و بازش می کنم.مردی رو پشت در می بینم.
-اممم...سلام بانو ا.ت!من جانگ هوسوک هستم...محافظ عالیجناب!
+خب؟
-وزیر جئون شما رو احضار کردن!
+چی؟؟؟
سریع کفشامو می پوشم!یعنی چی کارم داره؟؟؟؟؟؟
وارد عمارتش میشم و بعد از اجازه گرفتن همراه با ندیمه ای وارد اتاقش
میشیم.وزیر جئون می شینه و من هم روبه روش...بعد وزیر با دست به ندیمه
اشاره می کنه که بره...
-چی کارم داشتین؟؟؟
پوزخندی می زنه و بهم نگاه می کنه.
×با ادب شدی!معلومه ولیعهد خوب ادبت کرده!
با خشم نگاش می کنم و حرصی میگم:نگفتین باهام چی کار دارین؟؟؟؟
×من می خوام پیشنهادی بهت میدم که حتما قبول خواهی کرد...
دوباره دلهره به جونم میفته!باز می خواد چه بلایی سرم بیاره؟
×اگه بخوای...می تونی از ولیعهد جدا بشی!
هنگ می کنم و تعجبی نگاش می کنم!منظورش چیه؟؟
+چی؟؟؟؟
×یعنی تو حق انتخاب پیدا کردی که پیشش بمونی یا ازش جدا بشی...
کمی سرش رو جلو میاره...
-مخصوصا که رابطه ای هم باهاش نداشتی و این جدا شدنت رو آسونتر می کنه!
+اما...پس...همسر ولیعهد کی میشه؟؟؟
×آمم...من و امپراطور باهم صحبت کردیم و قرار شد دخترم بعد تو با ولیعهد ازدواج کنه!می دونی...دخترم،علاقه ی زیادی به ولیعهد داره ولی اون تمایلی
بهش نشون نمیداد!اونم تصمیم گرفت توی مهمونی کاری کنه که ولیعهد از
ترس آبروش باهاش ازدواج کنه که...من مانع شدم و گفتم باید صبور باشه تا به
آرزوش برسه!
چی؟؟؟یعنی دختری که ولیعهد بهش تجاوز کرده بود دخترش بود؟یعنی...اینا
همه نقشه بود؟؟؟
+یعنی چی؟؟؟
×یعنی اینکه تو می تونی بری پی زندگیت و هر جهنمی که دوست داری
زندگی کنی!!!
......
از اتاقش بیرون اومدم!هنوزم حرفاش توی مغزم می پیچید...جدایی یا...یه
زندگی مشترک؟هوفی می کنم و به اقامتگاه میرم.تهیونگ نشسته و به جایی نامعلوم خیره شده.
-آممم...سلام...
برمی گرده و با چشم های تیله ایش نگام می کنه.
-کجا بودی؟؟؟
+اممم...هیچ چی رفته بودم...پیش...پدرم....وزیر جئون!
با اینکه نمی خواستم اونو پدر خطاب کنم ولی مجبور شدم.
-خب؟؟
+هیچی...
کنارش می شینم...می تونم نگاه های سنگینش رو حس کنم...
شرایط:
Like:30
Comment:10
۴۰.۶k
۰۵ فروردین ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۲۷)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.