*پارت بیستم*
بحث رو عوض می کنم.
+ببینم...تبت پایین اومده یا نه؟
دستم رو دراز می کنم سمت پیشونیش...
+اومم...خوبه!خوش...حالم...
لبخندی می زنم و بلند میشم و میرم توی اتاقم...باید به اون موضوع فکر کنم...
***6 روز بعد***
خب....یک روز مونده تا فرصت من برای جواب دادن به یکی از مهم ترین
سوالات زندگیم تموم بشه...شاید اگه یک ماه پیش بود سریع قبول می
کردم...ولی...الان احساس می کنم که قلبم اسیر تهیونگ شده و دیگه نمی
تونم کاریش کنم!ناگهان تهیونگ جلوم سبز میشه که احساس می کنم سکته
قلبی و مغزی رو با هم زدم!!!
-چی شده؟منو ترسوندی- __-
+پدرم ما رو احضار رده ولی...نگفت دلیلش چیه؟تو می دونی؟
حتما برای اون قضیه س!واییییی...رنگم می پره.
-آمممم....فک کنم.......نمی دونم.....
تهیونگ شونه ای بالا می ندازه و ما وارد قصر میشیم...
پادشاه روی تخت سلطنیش لم داده.به سالن و جلوی امپراطور می رسیم.هر دو تعظیمی می کنیم.
*امروز ازتون خواستم بیاین تا درمورد...آینده تون صحبت کنیم...خب...ا.ت جوابت؟
تهیونگ باحالت پرسشی اول به من و بعد به پدرش نگاه می کنه.
-جواب؟؟؟جواب چی؟؟؟
*ا.ت...نگفتی؟؟؟
+خیر سرورم.....
-اون چیه که من نمی دونم؟؟؟؟
*آممم...ببین پسرم!من و وزیر جئون پدر ا.ت تصمیم گرفتیم که...شما از
هم جداشین و تو با دختر واقعی وزیر جئون ازدواج کنی!
-چی؟؟؟؟؟
*و....ما گفتیم از ا.ت بپرسیم که حاضره ازت جدا بشه یا نه...اونم فعلا جوابی نداده...البته یک روز دیگه هم فرصت داره که فکر کنه...
تهیونگ نگاهی به من می ندازه
-اینا حقیقت داره؟؟؟؟؟؟؟
با شرمندگی سری به نشانه آره تکون میدم.تهیونگ به سمت امپراطور برمی
گرده.
-اما...شما دارین با این کاراتون زندگی منو نابود می کنین!
*این دختری که الان پیشته هیچ علاقه ای بهت نداره و موندنش پیش تو مجبوریه...دختری که قراره باهاش ازدواج کنی با تمام وجود دوستت داره و....
-ولی من ازش متنفرم!!!
و بعد از قصر بیرون میره و من رفتنش رو تماشا می کنم.به سمت امپراطور
برمی گردم...
*آه...پسره ی لجباز...دارم به نفع خودش حرف می زنم...در آینده ازش بپرسن
زنت از کدوم اشرافه میگه یه خدمتکار بوده...
کمی که نه...با این حرفش حسابی بهم برمی خوره.
*خب...تصمیمت؟؟؟
+من...
نمی تونم تصمیم بگیرم...کنار تهیونگ موندن یا آزاد بودن؟
+سرورم...من هنوز تصمیم نگرفتم...
*پس می تونی بری!ولی فردا حتما جواب بده!
تعظیمی می کنم و از قصر میرم بیرون. نگاهی به اقامتگاهمون می ندازم...آهی
می کشم.باید برم به رود ماه!همون رودخونه ای که اولین دیدارم رو با تهیونگ رقم زد...اولین جایی که با وارد شدن بهش روحم آرامش پیدا کرد...همون جایی که هر وقت نمی تونم خوب فکر کنم میرم اونجا و به نتیجه خوبی می رسم...پس باید برم...
شرایط:
Like:30
Comment:10
+ببینم...تبت پایین اومده یا نه؟
دستم رو دراز می کنم سمت پیشونیش...
+اومم...خوبه!خوش...حالم...
لبخندی می زنم و بلند میشم و میرم توی اتاقم...باید به اون موضوع فکر کنم...
***6 روز بعد***
خب....یک روز مونده تا فرصت من برای جواب دادن به یکی از مهم ترین
سوالات زندگیم تموم بشه...شاید اگه یک ماه پیش بود سریع قبول می
کردم...ولی...الان احساس می کنم که قلبم اسیر تهیونگ شده و دیگه نمی
تونم کاریش کنم!ناگهان تهیونگ جلوم سبز میشه که احساس می کنم سکته
قلبی و مغزی رو با هم زدم!!!
-چی شده؟منو ترسوندی- __-
+پدرم ما رو احضار رده ولی...نگفت دلیلش چیه؟تو می دونی؟
حتما برای اون قضیه س!واییییی...رنگم می پره.
-آمممم....فک کنم.......نمی دونم.....
تهیونگ شونه ای بالا می ندازه و ما وارد قصر میشیم...
پادشاه روی تخت سلطنیش لم داده.به سالن و جلوی امپراطور می رسیم.هر دو تعظیمی می کنیم.
*امروز ازتون خواستم بیاین تا درمورد...آینده تون صحبت کنیم...خب...ا.ت جوابت؟
تهیونگ باحالت پرسشی اول به من و بعد به پدرش نگاه می کنه.
-جواب؟؟؟جواب چی؟؟؟
*ا.ت...نگفتی؟؟؟
+خیر سرورم.....
-اون چیه که من نمی دونم؟؟؟؟
*آممم...ببین پسرم!من و وزیر جئون پدر ا.ت تصمیم گرفتیم که...شما از
هم جداشین و تو با دختر واقعی وزیر جئون ازدواج کنی!
-چی؟؟؟؟؟
*و....ما گفتیم از ا.ت بپرسیم که حاضره ازت جدا بشه یا نه...اونم فعلا جوابی نداده...البته یک روز دیگه هم فرصت داره که فکر کنه...
تهیونگ نگاهی به من می ندازه
-اینا حقیقت داره؟؟؟؟؟؟؟
با شرمندگی سری به نشانه آره تکون میدم.تهیونگ به سمت امپراطور برمی
گرده.
-اما...شما دارین با این کاراتون زندگی منو نابود می کنین!
*این دختری که الان پیشته هیچ علاقه ای بهت نداره و موندنش پیش تو مجبوریه...دختری که قراره باهاش ازدواج کنی با تمام وجود دوستت داره و....
-ولی من ازش متنفرم!!!
و بعد از قصر بیرون میره و من رفتنش رو تماشا می کنم.به سمت امپراطور
برمی گردم...
*آه...پسره ی لجباز...دارم به نفع خودش حرف می زنم...در آینده ازش بپرسن
زنت از کدوم اشرافه میگه یه خدمتکار بوده...
کمی که نه...با این حرفش حسابی بهم برمی خوره.
*خب...تصمیمت؟؟؟
+من...
نمی تونم تصمیم بگیرم...کنار تهیونگ موندن یا آزاد بودن؟
+سرورم...من هنوز تصمیم نگرفتم...
*پس می تونی بری!ولی فردا حتما جواب بده!
تعظیمی می کنم و از قصر میرم بیرون. نگاهی به اقامتگاهمون می ندازم...آهی
می کشم.باید برم به رود ماه!همون رودخونه ای که اولین دیدارم رو با تهیونگ رقم زد...اولین جایی که با وارد شدن بهش روحم آرامش پیدا کرد...همون جایی که هر وقت نمی تونم خوب فکر کنم میرم اونجا و به نتیجه خوبی می رسم...پس باید برم...
شرایط:
Like:30
Comment:10
۳۶.۸k
۰۶ فروردین ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۳۹)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.