رمان شاهزاده اهریمن پارت62
#رمان_شاهزاده_اهریمن_پارت62
+: لعنتی عجب چیزی داری پسررر. اینجا مال خود خودته اره؟؟
×: آره خوشت اومده؟
+: خوشم اومده؟ برنا این محشـــــره.. مخصوصا سقفش ک شیشه ایه. کیف میده روزای بارونی و برفی یا شبا اینجا باشی.. ی لحظه واستا این دیگه چیه؟؟
برنا اینا پروانه نیستن؟ خاک برسرت پروانه خشک میکنی قاتــــل اخه اینا چ گناهی کردن ک گیر توع جانی افتادن...
×: آرمیا..
+: پسره سنگ دل نگاه کن چجوری با سوزن چسبونده تشون
آرمیـــــــا
+: هان، چیه، چته، چرا داد میزنی؟؟
×: هـــوف، ی دقیقه اونارو ول کن کارت دارم..
+: خب جانم بگو.
×: حوصله داری حرف بزنیم؟ یعنی بیشتر میخوام ک گوش بدی.
+: عام، باشه چرا ک نه..
نشستم رو مبل بادیش تا حرفشو بزنه
×: نمیخوای بپرسی میخوام درباره چی حرف بزنم؟
+: قراره من شنونده باشم پس چیزای ک لازم ب گفتنه رو بگو، ا پس با خیال راحت حرفتو بزن..
×: یادته درباره امیرو آرش بهت گفتم؟
+: آره..
×: و یادته بهت گفتم آرش از منو امیر خواسته بود بریم دیدنش؟
+: آره اینم یادمه.
×: حالا میخوام بقیه شو برات بگم..
+: واقعا، الان؟؟
×: اگه نمیخوای
+: نه نه منظورم این نبود، خیلی یهویی بود و خب دور از انتظار، درواقع فکر میکردم دلت نمیخواد دربارش حرف بزنی همون بار اولی ک حرفشو پیش کشیدی گفتم شاید تحت تاثیر شرایط قرار گرفتی ک دربارش حرف زدی.
×: نه درواقع هر دوتامون مشغله زیاد داشتیم برا همین دیگه فرصت نشد، تو اولین کسی بود ی ک دلم خواست دربارش باهات حرف بزنم الانم اگه مشکلی نداشته باشی
+: نه برنا راحت باش ما ک باهم تعارف نداریم، هرجایی ام ک حس کردی سختته یا نمیتونی دیگه ادامه نده خب.. الانم ی نفس عمیق بکش و آروم باش چون هنوز شروع نکردی تیکای عصبیت دارن اعلام حضور میکنن..
×: ممنون خوبم، کلا هروقت بهش فکر میکنم عصبی میشم، هووف..
همه بدبختیامون از همون شب نحس شروع شد، یعنی این چیزی بود ک من فکر میکردم همون شبی ک آرش از ما خواست بریم دیدنش، اون شب اگه بخاطر اصرارای امیر نبود امکان نداشت بمونم تا ب حرفای آرش گوش بدم. شاید بگی خب چرا اون ک دوستم بوده. اره بود ولی اون آرشی ک اون شب دیدم زمین تا آسمون با آرشی ک ما باهاش رفاقت داشتیم فرقش بود، حالا چ از لحاظ ظاهری ک باطنی چ اخلاقی..
اون خالکوبیا پرسینگای لبو ابرو گوش وحشتناکش کرده بود، اینقدر وجودش حس منفی بهم منقل کرد ک هرچی زوتر میخواستم حرفشو بزنه بره، ولی خوب میدونست باید چیکار کنه تا مارو نگه داره، برخلاف خواستش از امیر خواسته بود بیاد چون میدوست امیر خیلی حساس تر و احساسی تر از منه و منم حاضر نیستم امیرو ول کنم تا ب خواسته های آرش تن بده. و همین چیزی ک شاید ب چشم بعضیا حتی خود تو ممکنه ی چیز پیش پا افتاده باشه بزرگترین نقطه ضعف ما بود.
آرش اینقدر نکته بینو باهوش بود ک بفهمه چ کاری و چ حرفیو کی و کجا بزنه...
☆فلش بک گذشته☆
آرش: ممنونم ک اومدید راستش زیاد مطمئن نبودم ک بخواید بیاید.
برنا:هع ببین چیکار کردی و ب کجا رسدی ک واسه دیدن دوستای ثابقت باید ب این مرحله برسی.
برای ی لحظه ک نگاهشو ب آرش دوخت، نگاه خیرش رو به امیر بود ،برق نگاه پر از نفرتش ب امیر ترسو ب دلش انداخت، وقتی آرش متوجه نگاه برنا شد فوری از اون حالت خارج شدو لبخند زد، ولی اون نگاه پر از کینه و نفرت چیزی نبود ک بشه ساده ازش گذشت، اینهمه تنفر نسبت ب امیر براش عجیب بود، چطور ی نفر میتونه اینهمه نفرتو تو خودش جابده..
امیر: این چیزا الان مهم نیستن، مهم اینه ک ما بعد از مدتهای طولانی تونستیم کنار هم باشیم مگه نه آرش!!
آرش: امیر درست میگه، راستش من این مدت درگیر ی اتفاقاتی بودم ک نمیشد بیام پیشتون، نه اینکه نخوام نه، نميتونستم چون با اومدنم فقط ب شما آسیب میزدم. من هرچقدر آدم گند اخلاقی باشم ولی حاضر نیستم بخاطر من اطرافیانم آسیب ببینن..
امیر: مگه چه اتفاقی برات افتاده؟
ارش: راستش سر موضوعی گیر آدمای عوضی افتادم از همون موقع تا ب الان درگیرشونم. حتی نمیدونم کی و چجوری.
ی روز ک داشتم از مدرسه برمیگشتم دیدم ی پاکت دم خونه است، اولش فکر کردم شاید برای پدرم باشه ولی وقتی اسم گیرنده رو دیدم فهمیدم برا منه، هیچ مشخصاتی از فرستنده روش نبود وقتی باز کردم ی فلش توش بود.
امیر: خب تو اون فلشه چی بود؟
آرش: من چند روز قبل این اتفاق به یه پارتی دعوت شده بودم حتی از برناام خواستم بیاد باهام ولی گفتش با تو قرار موتور سواری داره، برا همین خودم تنها رفتم، فکر میکردم اینم مث بقیه پارتیای ک همیشه میرفتم. اینکه همسنای خودم باشن و ی جو نرمالی داشته باشه.
امیر: اینطور نبود درسته؟
+: لعنتی عجب چیزی داری پسررر. اینجا مال خود خودته اره؟؟
×: آره خوشت اومده؟
+: خوشم اومده؟ برنا این محشـــــره.. مخصوصا سقفش ک شیشه ایه. کیف میده روزای بارونی و برفی یا شبا اینجا باشی.. ی لحظه واستا این دیگه چیه؟؟
برنا اینا پروانه نیستن؟ خاک برسرت پروانه خشک میکنی قاتــــل اخه اینا چ گناهی کردن ک گیر توع جانی افتادن...
×: آرمیا..
+: پسره سنگ دل نگاه کن چجوری با سوزن چسبونده تشون
آرمیـــــــا
+: هان، چیه، چته، چرا داد میزنی؟؟
×: هـــوف، ی دقیقه اونارو ول کن کارت دارم..
+: خب جانم بگو.
×: حوصله داری حرف بزنیم؟ یعنی بیشتر میخوام ک گوش بدی.
+: عام، باشه چرا ک نه..
نشستم رو مبل بادیش تا حرفشو بزنه
×: نمیخوای بپرسی میخوام درباره چی حرف بزنم؟
+: قراره من شنونده باشم پس چیزای ک لازم ب گفتنه رو بگو، ا پس با خیال راحت حرفتو بزن..
×: یادته درباره امیرو آرش بهت گفتم؟
+: آره..
×: و یادته بهت گفتم آرش از منو امیر خواسته بود بریم دیدنش؟
+: آره اینم یادمه.
×: حالا میخوام بقیه شو برات بگم..
+: واقعا، الان؟؟
×: اگه نمیخوای
+: نه نه منظورم این نبود، خیلی یهویی بود و خب دور از انتظار، درواقع فکر میکردم دلت نمیخواد دربارش حرف بزنی همون بار اولی ک حرفشو پیش کشیدی گفتم شاید تحت تاثیر شرایط قرار گرفتی ک دربارش حرف زدی.
×: نه درواقع هر دوتامون مشغله زیاد داشتیم برا همین دیگه فرصت نشد، تو اولین کسی بود ی ک دلم خواست دربارش باهات حرف بزنم الانم اگه مشکلی نداشته باشی
+: نه برنا راحت باش ما ک باهم تعارف نداریم، هرجایی ام ک حس کردی سختته یا نمیتونی دیگه ادامه نده خب.. الانم ی نفس عمیق بکش و آروم باش چون هنوز شروع نکردی تیکای عصبیت دارن اعلام حضور میکنن..
×: ممنون خوبم، کلا هروقت بهش فکر میکنم عصبی میشم، هووف..
همه بدبختیامون از همون شب نحس شروع شد، یعنی این چیزی بود ک من فکر میکردم همون شبی ک آرش از ما خواست بریم دیدنش، اون شب اگه بخاطر اصرارای امیر نبود امکان نداشت بمونم تا ب حرفای آرش گوش بدم. شاید بگی خب چرا اون ک دوستم بوده. اره بود ولی اون آرشی ک اون شب دیدم زمین تا آسمون با آرشی ک ما باهاش رفاقت داشتیم فرقش بود، حالا چ از لحاظ ظاهری ک باطنی چ اخلاقی..
اون خالکوبیا پرسینگای لبو ابرو گوش وحشتناکش کرده بود، اینقدر وجودش حس منفی بهم منقل کرد ک هرچی زوتر میخواستم حرفشو بزنه بره، ولی خوب میدونست باید چیکار کنه تا مارو نگه داره، برخلاف خواستش از امیر خواسته بود بیاد چون میدوست امیر خیلی حساس تر و احساسی تر از منه و منم حاضر نیستم امیرو ول کنم تا ب خواسته های آرش تن بده. و همین چیزی ک شاید ب چشم بعضیا حتی خود تو ممکنه ی چیز پیش پا افتاده باشه بزرگترین نقطه ضعف ما بود.
آرش اینقدر نکته بینو باهوش بود ک بفهمه چ کاری و چ حرفیو کی و کجا بزنه...
☆فلش بک گذشته☆
آرش: ممنونم ک اومدید راستش زیاد مطمئن نبودم ک بخواید بیاید.
برنا:هع ببین چیکار کردی و ب کجا رسدی ک واسه دیدن دوستای ثابقت باید ب این مرحله برسی.
برای ی لحظه ک نگاهشو ب آرش دوخت، نگاه خیرش رو به امیر بود ،برق نگاه پر از نفرتش ب امیر ترسو ب دلش انداخت، وقتی آرش متوجه نگاه برنا شد فوری از اون حالت خارج شدو لبخند زد، ولی اون نگاه پر از کینه و نفرت چیزی نبود ک بشه ساده ازش گذشت، اینهمه تنفر نسبت ب امیر براش عجیب بود، چطور ی نفر میتونه اینهمه نفرتو تو خودش جابده..
امیر: این چیزا الان مهم نیستن، مهم اینه ک ما بعد از مدتهای طولانی تونستیم کنار هم باشیم مگه نه آرش!!
آرش: امیر درست میگه، راستش من این مدت درگیر ی اتفاقاتی بودم ک نمیشد بیام پیشتون، نه اینکه نخوام نه، نميتونستم چون با اومدنم فقط ب شما آسیب میزدم. من هرچقدر آدم گند اخلاقی باشم ولی حاضر نیستم بخاطر من اطرافیانم آسیب ببینن..
امیر: مگه چه اتفاقی برات افتاده؟
ارش: راستش سر موضوعی گیر آدمای عوضی افتادم از همون موقع تا ب الان درگیرشونم. حتی نمیدونم کی و چجوری.
ی روز ک داشتم از مدرسه برمیگشتم دیدم ی پاکت دم خونه است، اولش فکر کردم شاید برای پدرم باشه ولی وقتی اسم گیرنده رو دیدم فهمیدم برا منه، هیچ مشخصاتی از فرستنده روش نبود وقتی باز کردم ی فلش توش بود.
امیر: خب تو اون فلشه چی بود؟
آرش: من چند روز قبل این اتفاق به یه پارتی دعوت شده بودم حتی از برناام خواستم بیاد باهام ولی گفتش با تو قرار موتور سواری داره، برا همین خودم تنها رفتم، فکر میکردم اینم مث بقیه پارتیای ک همیشه میرفتم. اینکه همسنای خودم باشن و ی جو نرمالی داشته باشه.
امیر: اینطور نبود درسته؟
۶۲۹
۰۱ آذر ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.