ادامه پارت۸۸
بالاخره پنج شنبه لعنتي رسيد. از صبح بيست بار لباس عوض کرده و جواب تلفن هاي شبنم و بنفشه رو داده بوم. خودم کم استرس داشتم، اونا هم تازه بدترم مي کردن. شبنم مي گفت يه نفر ديگه رو هم بخوابون تو آب نمک که اگه اين آرتانه قبول نکرد بريم سراغ نفر بعد. بنفشه هم مي گفت من که چشمم آب نمي خوره آرتان قبول کنه. اون خواسته سر کارت بذاره! خلاصه که حرفاشون حسابي رو مخم بالا و پايين مي پريد. بالاخره ساعت هفت شد، سريع از خونه پريدم بيرون. چنان رانندگي مي کردم که رنگ شبنم و بنفشه سفيد شده بود، ولي خوب مي دونستن که اين جور وقتا نبايد به پر و پاي من بپيچن. جلوي پاتوق که رسيدم چنان پيچيدم توي پارکينگ که بنفشه افتاد روي من. نزديک بود بزنم به ماشين جلوييم، ولي سريع ماشين و کنترل کردم و داد کشيدم:
- چرا مثل خيار پلاسيده مي موني؟ يه ذره خودت و محکم نگه دار. الان بدبخت مي شديم.
بنفشه رفت پايين و زير لب گفت:
- يا حضرت عباس! وقتي که ترسا سگ مي شود!
شبنم هم با خنده رفت پايين، ولي خودم حتي دل و دماغ خنديدن هم نداشتم. درهاي ماشين رو قفل کردم و پياده شدم. جلوتر از اون دو وارد رستوران شدم و بي صبرانه به جايگاه هميشگي آنها چشم دوختم. مثل توپي که سوزن توش فرو بکنن وا رفتم و بادم خالي شد! نه تنها آرتان که دوستاش هم نبودن. اونا که هميشه زودتر از ما مي يومدن، معلوم نبود چرا اين دفعه نيومدن! بنفشه پوزخندي زد و گفت:
- تحويل بگير! اينم از آرتان خان.
شبنم هلم داد به سمت ميز و گفت:
- بشين تا فکر کنيم به کيس بعدي.
- چرا مثل خيار پلاسيده مي موني؟ يه ذره خودت و محکم نگه دار. الان بدبخت مي شديم.
بنفشه رفت پايين و زير لب گفت:
- يا حضرت عباس! وقتي که ترسا سگ مي شود!
شبنم هم با خنده رفت پايين، ولي خودم حتي دل و دماغ خنديدن هم نداشتم. درهاي ماشين رو قفل کردم و پياده شدم. جلوتر از اون دو وارد رستوران شدم و بي صبرانه به جايگاه هميشگي آنها چشم دوختم. مثل توپي که سوزن توش فرو بکنن وا رفتم و بادم خالي شد! نه تنها آرتان که دوستاش هم نبودن. اونا که هميشه زودتر از ما مي يومدن، معلوم نبود چرا اين دفعه نيومدن! بنفشه پوزخندي زد و گفت:
- تحويل بگير! اينم از آرتان خان.
شبنم هلم داد به سمت ميز و گفت:
- بشين تا فکر کنيم به کيس بعدي.
۲.۵k
۲۶ شهریور ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.