ادامه سناریوی قبلی :
ادامه سناریوی قبلی :
دازای سرش را روی پاهای کوچولو او گذاشت و گفت :" من خیلی دوستت دارم !"
چویا گفت :" منم دوست دالم دازایی"
دازای گفت :" چویا من بدون تو چیکار کنم عمر من ؟"
چویا زهری که دست دازای بود را گرفت و گفت :" من لو بکش من مطلق به این دنیا نیستم !"
دازای گریه اش شدید تر شد و گفت :" نه چویا من نمیتونم تو جونمی !"
چویا گفت :" باشه پس خودم میخولم!"
دازای با بهت به چویا نگاه کرد اما دیگر دیر شده بود ، دازای جسم بی جان چویا را بغل کرد و برای بار دوم غم از دست دادن اون رو تجربه کرد
گلویش از شدت نعره هایی که زد درد گرفت و جگرش از بی کسی اش سوخت ، آری دازای باری دیگر خانواده اش یعنی چویا رو از دست داد و یتیم شد
دیگر طاقت نداشت حتی اگر میرفت جهنم هم طاقت این دنیا و آدم هایش را نداشت
سپس زهری که کنار چویا بود را گرفت و آن را در یک حرکت نوشید
جسم آن دو سرد و بی جان بود اما گرمای عشق هنوز در آن خانه حس میشد
پایان.
دازای سرش را روی پاهای کوچولو او گذاشت و گفت :" من خیلی دوستت دارم !"
چویا گفت :" منم دوست دالم دازایی"
دازای گفت :" چویا من بدون تو چیکار کنم عمر من ؟"
چویا زهری که دست دازای بود را گرفت و گفت :" من لو بکش من مطلق به این دنیا نیستم !"
دازای گریه اش شدید تر شد و گفت :" نه چویا من نمیتونم تو جونمی !"
چویا گفت :" باشه پس خودم میخولم!"
دازای با بهت به چویا نگاه کرد اما دیگر دیر شده بود ، دازای جسم بی جان چویا را بغل کرد و برای بار دوم غم از دست دادن اون رو تجربه کرد
گلویش از شدت نعره هایی که زد درد گرفت و جگرش از بی کسی اش سوخت ، آری دازای باری دیگر خانواده اش یعنی چویا رو از دست داد و یتیم شد
دیگر طاقت نداشت حتی اگر میرفت جهنم هم طاقت این دنیا و آدم هایش را نداشت
سپس زهری که کنار چویا بود را گرفت و آن را در یک حرکت نوشید
جسم آن دو سرد و بی جان بود اما گرمای عشق هنوز در آن خانه حس میشد
پایان.
۳.۶k
۱۸ تیر ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.