جز مطارات سلیمان نبی...! پُرّ پودُ پَرّ نقش تر از قالُ قي
جز مطارات سلیمان نبی...! پُرّ پودُ پَرّ نقش تر از قالُ قيلچِ یِ دلپودمان بافته ای نیست..! از بسّ که هِئی بافتُ گره زد به گره ..بافقِ جان به دارِ روحُّوصله ام این سَلِ یِ فاصله ها را .، یک بار هم ای دالبُر از مخچه مَیندیش..،بگذار که دل دار رحیل ...پاسحْ شمرد مسئله ها را
سوگند به راحِلّه که ریسمانکشان مِی برمت ای ذَلمَّ طاق مدائن آنسانتآنسوی ..دَلق کُشِ اَلقمه هارا
اینجا برای از تو نوشتن هوا کم است دنیا برای از تو نوشتن مرا کم است. إکسیر من نه این که مرا شعر تازه نیست، من از تو می نویسم و این کیمیا کم است .سرشارم از خیال ولی این دلق و چاه هم کفاف نیست!چون دوک، ریسمان یا کناف! گَر درشعر ملولم حقیقت یک ماجرا کم است. تا این غرل سرداب غزال گرم پای.. شبیه عمق غزل های تو شود چیزی مانند عطر تسبیح حضور شما کم است .ای تو یَک خالِ ضریح و ضمیر گاهی ترا کنار خود همچو تَک خالقِ مَه احساس می کنم،پِنهانِ نِمایان. ای یِکتا چون دین. امّا ... . اما چقدر دل خوشی خواب ها کم است خون حلال هر آن غزل های که نگفتم به پای توست یا اینهمّه..! ظنین ؟ آیا آن طنین آمدنت را بها کم است؟ یا بهای زین ؟
دگر بسست جهان بر ابرویِ عید از هِلال قمر و اختران وَسمه کشید
سُرمِ هَلالِ عید در اَبرویِ یار باید دید
و نیرْ:تَسمِه شکسته گشت چو پشتِ هلال قامَتِ من
کَمانِ اَبرویِ یارّ چُ وَسمِ زِه بازکشید
مگر نسیمِ خَطّت صبح در چمن بگذشت...؟
که گُل به بویِ تو بر تن چو صبح جامه درید! سیمین و سیم پاشید
نبود چنگ و رَباب و نَبید و عود که بود
گِلِ وجودِ من آغشتهٔ گلاب و نَبید
بیا که با تو بگویم غَمِ مَلالتِ دلّ یا کلات و ملات گل کاه شُلاب شباب!
چرا که بی تو ندارم مَجالِ گفت و شَنید ،!،بگو پس جانم امیر؟ نوره دخان یا دود شمع؟پیّه چراغ یا نای گَچ ..!یا دادِ تخت؟ ای کوسِ هَرچِ شُرطه ها مخفی بمان جانم همینّ!فقط في لحظّه هایم را اَمانی دِه .!ا به نِرخی..سر نَخَم...
بَهایِ لَختِ وَصلِ تو گَر لَخته مَحجِجان بُوَد حَتّی!خریدارم...خلاص.یاامیر
که جنسِ خوب مُبَصِّر به هر چه دید خریدش کردست.
چو ماهِ روی تو در شامِ زلف میدیدم
شبم به رویِ تو روشن چو روز میگردد امیر
به لب رسید مرا جان و برنیامدم کام
به کامِش باز تقویم و سَرّسید امید و طلب گامَش به سر نرسید
ز شوقِ رویِ تو حافظ نوشت حرفی چند
بخوان ز نظمش و در گوش کن چو مروارید
سوگند به راحِلّه که ریسمانکشان مِی برمت ای ذَلمَّ طاق مدائن آنسانتآنسوی ..دَلق کُشِ اَلقمه هارا
اینجا برای از تو نوشتن هوا کم است دنیا برای از تو نوشتن مرا کم است. إکسیر من نه این که مرا شعر تازه نیست، من از تو می نویسم و این کیمیا کم است .سرشارم از خیال ولی این دلق و چاه هم کفاف نیست!چون دوک، ریسمان یا کناف! گَر درشعر ملولم حقیقت یک ماجرا کم است. تا این غرل سرداب غزال گرم پای.. شبیه عمق غزل های تو شود چیزی مانند عطر تسبیح حضور شما کم است .ای تو یَک خالِ ضریح و ضمیر گاهی ترا کنار خود همچو تَک خالقِ مَه احساس می کنم،پِنهانِ نِمایان. ای یِکتا چون دین. امّا ... . اما چقدر دل خوشی خواب ها کم است خون حلال هر آن غزل های که نگفتم به پای توست یا اینهمّه..! ظنین ؟ آیا آن طنین آمدنت را بها کم است؟ یا بهای زین ؟
دگر بسست جهان بر ابرویِ عید از هِلال قمر و اختران وَسمه کشید
سُرمِ هَلالِ عید در اَبرویِ یار باید دید
و نیرْ:تَسمِه شکسته گشت چو پشتِ هلال قامَتِ من
کَمانِ اَبرویِ یارّ چُ وَسمِ زِه بازکشید
مگر نسیمِ خَطّت صبح در چمن بگذشت...؟
که گُل به بویِ تو بر تن چو صبح جامه درید! سیمین و سیم پاشید
نبود چنگ و رَباب و نَبید و عود که بود
گِلِ وجودِ من آغشتهٔ گلاب و نَبید
بیا که با تو بگویم غَمِ مَلالتِ دلّ یا کلات و ملات گل کاه شُلاب شباب!
چرا که بی تو ندارم مَجالِ گفت و شَنید ،!،بگو پس جانم امیر؟ نوره دخان یا دود شمع؟پیّه چراغ یا نای گَچ ..!یا دادِ تخت؟ ای کوسِ هَرچِ شُرطه ها مخفی بمان جانم همینّ!فقط في لحظّه هایم را اَمانی دِه .!ا به نِرخی..سر نَخَم...
بَهایِ لَختِ وَصلِ تو گَر لَخته مَحجِجان بُوَد حَتّی!خریدارم...خلاص.یاامیر
که جنسِ خوب مُبَصِّر به هر چه دید خریدش کردست.
چو ماهِ روی تو در شامِ زلف میدیدم
شبم به رویِ تو روشن چو روز میگردد امیر
به لب رسید مرا جان و برنیامدم کام
به کامِش باز تقویم و سَرّسید امید و طلب گامَش به سر نرسید
ز شوقِ رویِ تو حافظ نوشت حرفی چند
بخوان ز نظمش و در گوش کن چو مروارید
۱.۴k
۰۳ مرداد ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.