My Sweet Evil/شیطان شیرین من
My Sweet Evil/شیطان شیرین من
Part Seventeen/پارت هفده
¤•¤•¤
[Ty's View/ویو تای]
همونطور تا چند لحظه به سوگیچی فکر و نگاه میکردم.دیگه کم کم سوگیچی داشت بیدار میشد؛چون هی غلت میخورد و سعی میکرد که پلکهاش رو بسته نگه داره.دیگه الان منتظر بودم که بیدار بشه و صبحونه درست کنه؛چون گشنهام بود.سوگیچی چند بار دیگه غلت خورد ولی دید که دوباره خوابش نمیبره؛برای همین آروم چشمهاش رو باز کرد.بعد از اینکه چشماش رو باز کرد،منو دید و یکم شوکه شد؛بلند شد و روبهروی من رو مبل نشست؛
:صبح بخیر تای!
سوگیچی به خودش کش و قوس داد.
:صبح بخیر سوگیچی.
سوگیچی دست از کش و قوس دادن به بدنش برداشت و صاف وایساد.
:خیلی وقته بیداری؟
شونهای بالا انداختم و جوابش رو دادم.
:تقریبا.
:اوه خب،دیگه فکر کنم وقت صبحونهاس!
سری تکون دادم که به معنای تایید کردن حرفش بود.سوگیچی از روی مبل بلند شد و به سمت طبقهی بالا رفت.نمیدونم چرا،اما منم بلند شدم و پشت سرش راه افتادم.سوگیچی جلوی دری که آخر طبقه بود وایساد و رو کرد به من؛
:میخوای باهام بیای؟
یکم صورتم قرمز شد و بعد فهمیدم که چه گندی زدم.به سرعت روم رو برگردوندم و چند قدمی فاصله گرفتم.
:ب...ببخشید!
سوگیچی خندهی ریزی کرد و بعد صدای باز و بسته شدن در اومد،که نشون میداد سوگیچی رفته توی دستشویی.با همون صورت قرمز برگشتم طبقهی پایین تو آشپزخونه.یکم گذشت و بلاخره سوگیچی هم اومد تو آشپزخونه.همین که دوباره باهاش چشم تو چشم شدم،صورتم قرمز شد.
:ببینم،گشنته؟
قرمزی صورتم یکم بهتر شد.همین که خواستم جواب سوگیچی رو بدم شکمم خودش جوابش رو داد.سوگیچی دوباره خندید و منم با خجالت شکمم رو گرفتم.
سوگیچی،رفت سراغ یخچال و درش رو باز کرد.نون تست،کره،چند نوع مربا،پنیر،شکلات صبحانه و یه پاکت شیر،از توی یخچال درآورد و گذاشت روی میز غذاخوری.دوتا بشقاب،دوتا لیوان و چندتا قاشق هم آورد و گذاشت روی میز.خودش هم روی میز،روبهروی من نشست.سوگیچی شروع کرد به درست کردن ساندویچ شکلات صبحانه برای خودش؛من یکم معذب بودم ولی خب منم برای خودم یه ساندویچ مربا درست کردم.سوگیچی بعد از چند زدن چند گاز به ساندویچش،گفت؛
:دیشب زود خوابیدی،میدونی؟
درحالی که میخواستم یه گاز به ساندویچم بزنم،جوابش رو دادم.
:خب،آره.خیلی خوابم میومد و نمیتونستم بیشتر از اون بشینم پای تلویزیون.
یه گاز به ساندویچم زدم.
:خب،کار خوبی کردی.
سوگیچی،برای من و خودش توی لیوانها تا نصفه شیر ریخت.بعد از اینکه ساندویچم رو تموم کردم،یکم از لیوان شیرم که سوگیچی برام ریخته بود خوردم.
بعد با سوگیچی مشغول درست کردن و خوردن ساندویچها مربا،کره،شکلات و پنیر شدیم.
...
¤•¤•¤
Part Seventeen/پارت هفده
¤•¤•¤
[Ty's View/ویو تای]
همونطور تا چند لحظه به سوگیچی فکر و نگاه میکردم.دیگه کم کم سوگیچی داشت بیدار میشد؛چون هی غلت میخورد و سعی میکرد که پلکهاش رو بسته نگه داره.دیگه الان منتظر بودم که بیدار بشه و صبحونه درست کنه؛چون گشنهام بود.سوگیچی چند بار دیگه غلت خورد ولی دید که دوباره خوابش نمیبره؛برای همین آروم چشمهاش رو باز کرد.بعد از اینکه چشماش رو باز کرد،منو دید و یکم شوکه شد؛بلند شد و روبهروی من رو مبل نشست؛
:صبح بخیر تای!
سوگیچی به خودش کش و قوس داد.
:صبح بخیر سوگیچی.
سوگیچی دست از کش و قوس دادن به بدنش برداشت و صاف وایساد.
:خیلی وقته بیداری؟
شونهای بالا انداختم و جوابش رو دادم.
:تقریبا.
:اوه خب،دیگه فکر کنم وقت صبحونهاس!
سری تکون دادم که به معنای تایید کردن حرفش بود.سوگیچی از روی مبل بلند شد و به سمت طبقهی بالا رفت.نمیدونم چرا،اما منم بلند شدم و پشت سرش راه افتادم.سوگیچی جلوی دری که آخر طبقه بود وایساد و رو کرد به من؛
:میخوای باهام بیای؟
یکم صورتم قرمز شد و بعد فهمیدم که چه گندی زدم.به سرعت روم رو برگردوندم و چند قدمی فاصله گرفتم.
:ب...ببخشید!
سوگیچی خندهی ریزی کرد و بعد صدای باز و بسته شدن در اومد،که نشون میداد سوگیچی رفته توی دستشویی.با همون صورت قرمز برگشتم طبقهی پایین تو آشپزخونه.یکم گذشت و بلاخره سوگیچی هم اومد تو آشپزخونه.همین که دوباره باهاش چشم تو چشم شدم،صورتم قرمز شد.
:ببینم،گشنته؟
قرمزی صورتم یکم بهتر شد.همین که خواستم جواب سوگیچی رو بدم شکمم خودش جوابش رو داد.سوگیچی دوباره خندید و منم با خجالت شکمم رو گرفتم.
سوگیچی،رفت سراغ یخچال و درش رو باز کرد.نون تست،کره،چند نوع مربا،پنیر،شکلات صبحانه و یه پاکت شیر،از توی یخچال درآورد و گذاشت روی میز غذاخوری.دوتا بشقاب،دوتا لیوان و چندتا قاشق هم آورد و گذاشت روی میز.خودش هم روی میز،روبهروی من نشست.سوگیچی شروع کرد به درست کردن ساندویچ شکلات صبحانه برای خودش؛من یکم معذب بودم ولی خب منم برای خودم یه ساندویچ مربا درست کردم.سوگیچی بعد از چند زدن چند گاز به ساندویچش،گفت؛
:دیشب زود خوابیدی،میدونی؟
درحالی که میخواستم یه گاز به ساندویچم بزنم،جوابش رو دادم.
:خب،آره.خیلی خوابم میومد و نمیتونستم بیشتر از اون بشینم پای تلویزیون.
یه گاز به ساندویچم زدم.
:خب،کار خوبی کردی.
سوگیچی،برای من و خودش توی لیوانها تا نصفه شیر ریخت.بعد از اینکه ساندویچم رو تموم کردم،یکم از لیوان شیرم که سوگیچی برام ریخته بود خوردم.
بعد با سوگیچی مشغول درست کردن و خوردن ساندویچها مربا،کره،شکلات و پنیر شدیم.
...
¤•¤•¤
۶.۵k
۲۰ دی ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.