jinus p37
از ذوق صدای نحیفش خندید و با سر تایید کرد
" اما تو که خوشگل تری " a,t
گونه های کوچیکش سرخ شد و دلش ضعف رفت واسه ی خجالت این موجود کوچولو
" شما خیلی خوشگلی ! حتی از منم خوشگل ترید"
گونه ی سرخش رو آروم کشید
" نخیر ، تو خوشگل تری " a,t
ناز دار خندید و سگ رو بغل کرد
" اونی، زشته این کوچولو رو با خودم ببرم؟"
لب باز کرد که گرمای دست عجیبی روی شونه اش حس شد و با سرعت به عقب برگشت و دست مردونه ای که روی شونه اش بود رو پیچید
"آخ اخخ"
" چه غلطی میکردی مردک" a,t
به زور لب باز کرد
" یکی باید اینو به تو بگه ، با دختر من چیکار میکردی"
با تعجب دستش رو ول کرد
" اوه ببخشید، فکر کردم مزاحمین من داشتم رد میشدم به دختر شما خوردم گفتم تا وقتی شما میاین پیشش باشم " a,t
دور مچش رو ماساژ میداد که سرش بالا اومد ، آب دهانش رو به زور قورت داد و سعی کرد نگاهش رو بدزده ، چقدر زیبا بود این دختر!!!
" حالتون خوبه؟ واقعا متاسفم " a,t
" نه نه چیزی نیست به هر حال کار من اشتباه بود شما رو ترسوندم"
نگاهی به دختر بازیگوشش که سگ کوچولویی رو توی بغل داشت انداخت و نگاه مهربونی به دختر روبهروش خیره شد
" ممنونم که مراقبش بودید ، بعد از جدا شدن من و مادرش خیلی سر به هوا شده "
یه لحظه از ته دل ناراحت شد
" وظیفه بود " a,t
دست پدرش رو گرفت و با ذوق به سگ توی بغلش اشاره کرد
" بابایی میشه اینو با خودم بیارم خونه؟ خیلی نازهه!!"
نگاه هردوشون مهربون شد بی اختیار لب باز کرد
" چرا جدا شدید؟"a,t
" اما تو که خوشگل تری " a,t
گونه های کوچیکش سرخ شد و دلش ضعف رفت واسه ی خجالت این موجود کوچولو
" شما خیلی خوشگلی ! حتی از منم خوشگل ترید"
گونه ی سرخش رو آروم کشید
" نخیر ، تو خوشگل تری " a,t
ناز دار خندید و سگ رو بغل کرد
" اونی، زشته این کوچولو رو با خودم ببرم؟"
لب باز کرد که گرمای دست عجیبی روی شونه اش حس شد و با سرعت به عقب برگشت و دست مردونه ای که روی شونه اش بود رو پیچید
"آخ اخخ"
" چه غلطی میکردی مردک" a,t
به زور لب باز کرد
" یکی باید اینو به تو بگه ، با دختر من چیکار میکردی"
با تعجب دستش رو ول کرد
" اوه ببخشید، فکر کردم مزاحمین من داشتم رد میشدم به دختر شما خوردم گفتم تا وقتی شما میاین پیشش باشم " a,t
دور مچش رو ماساژ میداد که سرش بالا اومد ، آب دهانش رو به زور قورت داد و سعی کرد نگاهش رو بدزده ، چقدر زیبا بود این دختر!!!
" حالتون خوبه؟ واقعا متاسفم " a,t
" نه نه چیزی نیست به هر حال کار من اشتباه بود شما رو ترسوندم"
نگاهی به دختر بازیگوشش که سگ کوچولویی رو توی بغل داشت انداخت و نگاه مهربونی به دختر روبهروش خیره شد
" ممنونم که مراقبش بودید ، بعد از جدا شدن من و مادرش خیلی سر به هوا شده "
یه لحظه از ته دل ناراحت شد
" وظیفه بود " a,t
دست پدرش رو گرفت و با ذوق به سگ توی بغلش اشاره کرد
" بابایی میشه اینو با خودم بیارم خونه؟ خیلی نازهه!!"
نگاه هردوشون مهربون شد بی اختیار لب باز کرد
" چرا جدا شدید؟"a,t
۳۵.۰k
۱۱ تیر ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱۰)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.