عشق یا قتل •پارت 20
ویو ات :وقتی تهیونگ اون حرف رو زد در جا خشکم زد. ولی داشتم از خوشحالی سکته میکردم. تهیونگ چند بار صدام کرد که به خودم اومدم
تهیونگ : ات.... خوبی؟
نظرت چیه؟
ات : آ... آره من خوبم... تهیونگ راستش منم خیلی وقته عاشقتم. ولی نمیتونستم بهت بگم.
تهیونگ : جدی میگی؟ (ذوق)
ات:آره (لبخند)
بعد از این حرف، تهیونگ فوری به ات نزدیک شد و لباش رو لبای ات قرار داد. ات که خشکش زده بود بعد از چند ثانیه به خودش اومد و با تهیونگ همکاری کرد. حدود 5 مین بعد از هم جدا شدن
تهیونگ :عاشقتم ات. حتی نمیتونی تصور کنی که من چقدر دوست دارم....
ات : منم همینطور.
تهیونگ : خب... متاسفانه من فعلا باید برم ولی فردا بهت زنگ میزنم بریم بیرون.
ات : باشه. مراقب خودت باش
فعلا
ویو تهیونگ : واقعا نمیدونستم از خوشحالی باید چیکار کنم تو فکرام غرق شده بودم که دیدم جونگکوک داره زنگ میزنه.
تهیونگ : چیه؟
جونگکوک : زنگ زدم بگم محموله هات رسیدن.
تهیونگ : تو از کجا میدونی؟
جونگکوک : حالا بماند.
تهیونگ : آ راستی
جونگکوک : چیه؟
تهیونگ : به ات اعتراف کردم.
ویو جونگکوک : بعد از این حرف تهیونگ یه لحظه حس کردم قلبم نمیزنه. فقط منتظر بودم بشنوم که میگه ات دوسش نداشته.
جونگکوک : خب ... خب ات چی گفت؟
تهیونگ : اونم منو دوست داشت. میبینی جئون؟ من همیشه یک قدم ازتو جلوترم. چه تو کار و چه تو عشق و عاشقی.
جونگکوک : لعنت بهت.
تلفن رو قطع کرد.
ویو جونگکوک : لعنت به من. اگه زودتر به ات اعتراف کرده بودم الان اینجوری نمیشد...
ولی خب... اگه ات واقعا دوسش داره و یا با اون خوشحالترِ مشکلی نیست... یه جوری خودمو جمع و جور میکنم.
پرش زمانی به فردا :
تهیونگ به ات زنگ زد و قرار گذاشتن برن خونه تهیونگ.
ویو ات : وقتی وارد خونش شدم دهنم باز موند.اون رئیس یه شرکتِ باید درآمدش تقریبا مثل من باشه. باورم نمیشد که فقط از طریق این شغل اینقدر ثروتمند باشه.
رفتم داخل و نشستم رو مبل که یه خانم میانسال اومد سمتم. فکر کنم خدمتکار تهیونگ بود.
خدمتکار : شما باید خانم پارک باشید درسته؟
ات:بله درسته. تهیونگ کجاست؟
خدمتکار : آمممم تهیونگ که نه... ارباب تو اتاق کارشون هستن الان صداشون میکنم.
ات : نه... لازم نیست. بگید کدوم اتاقِ خودم میرم. من دوست دخترشم.
خدمتکار : آها... طبقه بالا اتاقی که درش مشکی هست.
ات: ممنون
ویو ات : رفتم بالا و در اتاقش رو باز کردم که برگشت طرفم. با اون عینکش زیادی جذاب شده بود.
تهیونگ : عههه... اومدی عزیزم. چرا بهم نگفتی بیام پایین
ات: اوهوم. آخه میخواستم بیام اتاقتو ببینم.
تهیونگ : بیا بریم پایین. میگم برات قهوه بریزن.
ات: اوک بریم. ولی من قهوه دوست ندارم.
تهیونگ : باشه بیا بریم هرچی خواستی بخور.
...
تهیونگ : ات.... خوبی؟
نظرت چیه؟
ات : آ... آره من خوبم... تهیونگ راستش منم خیلی وقته عاشقتم. ولی نمیتونستم بهت بگم.
تهیونگ : جدی میگی؟ (ذوق)
ات:آره (لبخند)
بعد از این حرف، تهیونگ فوری به ات نزدیک شد و لباش رو لبای ات قرار داد. ات که خشکش زده بود بعد از چند ثانیه به خودش اومد و با تهیونگ همکاری کرد. حدود 5 مین بعد از هم جدا شدن
تهیونگ :عاشقتم ات. حتی نمیتونی تصور کنی که من چقدر دوست دارم....
ات : منم همینطور.
تهیونگ : خب... متاسفانه من فعلا باید برم ولی فردا بهت زنگ میزنم بریم بیرون.
ات : باشه. مراقب خودت باش
فعلا
ویو تهیونگ : واقعا نمیدونستم از خوشحالی باید چیکار کنم تو فکرام غرق شده بودم که دیدم جونگکوک داره زنگ میزنه.
تهیونگ : چیه؟
جونگکوک : زنگ زدم بگم محموله هات رسیدن.
تهیونگ : تو از کجا میدونی؟
جونگکوک : حالا بماند.
تهیونگ : آ راستی
جونگکوک : چیه؟
تهیونگ : به ات اعتراف کردم.
ویو جونگکوک : بعد از این حرف تهیونگ یه لحظه حس کردم قلبم نمیزنه. فقط منتظر بودم بشنوم که میگه ات دوسش نداشته.
جونگکوک : خب ... خب ات چی گفت؟
تهیونگ : اونم منو دوست داشت. میبینی جئون؟ من همیشه یک قدم ازتو جلوترم. چه تو کار و چه تو عشق و عاشقی.
جونگکوک : لعنت بهت.
تلفن رو قطع کرد.
ویو جونگکوک : لعنت به من. اگه زودتر به ات اعتراف کرده بودم الان اینجوری نمیشد...
ولی خب... اگه ات واقعا دوسش داره و یا با اون خوشحالترِ مشکلی نیست... یه جوری خودمو جمع و جور میکنم.
پرش زمانی به فردا :
تهیونگ به ات زنگ زد و قرار گذاشتن برن خونه تهیونگ.
ویو ات : وقتی وارد خونش شدم دهنم باز موند.اون رئیس یه شرکتِ باید درآمدش تقریبا مثل من باشه. باورم نمیشد که فقط از طریق این شغل اینقدر ثروتمند باشه.
رفتم داخل و نشستم رو مبل که یه خانم میانسال اومد سمتم. فکر کنم خدمتکار تهیونگ بود.
خدمتکار : شما باید خانم پارک باشید درسته؟
ات:بله درسته. تهیونگ کجاست؟
خدمتکار : آمممم تهیونگ که نه... ارباب تو اتاق کارشون هستن الان صداشون میکنم.
ات : نه... لازم نیست. بگید کدوم اتاقِ خودم میرم. من دوست دخترشم.
خدمتکار : آها... طبقه بالا اتاقی که درش مشکی هست.
ات: ممنون
ویو ات : رفتم بالا و در اتاقش رو باز کردم که برگشت طرفم. با اون عینکش زیادی جذاب شده بود.
تهیونگ : عههه... اومدی عزیزم. چرا بهم نگفتی بیام پایین
ات: اوهوم. آخه میخواستم بیام اتاقتو ببینم.
تهیونگ : بیا بریم پایین. میگم برات قهوه بریزن.
ات: اوک بریم. ولی من قهوه دوست ندارم.
تهیونگ : باشه بیا بریم هرچی خواستی بخور.
...
۹.۲k
۲۴ شهریور ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.