❤️تکپارتی از مونی❤️
❤️تکپارتی از مونی❤️
ا/ت با +
نامجون-
سوجون☆
سوجین♡
ا/ت ویو~
صبح با دلدرد بدی بلند شدم
هنوز ویندوزم بالا نیومده بود که سوجون و سوجین ( سوجون پسره و 5 سالشه سوجین دختره و 4 سالشه) در رو باز کردن و وارد اتاق شدن پریدن بغلم و هردو باهم گفتن: شلام مامالی شلام پاپایی ( بچگونه حرف میزنن)
داشتم بلند میشدم پتویی که از اول روم بود افتاد ( دارک شد😭😂) که یهو سوجون چشماش و سوجین روم افتاد
سوجون چشم خودشو و سوجین رو گرفت باهم گفتن مامالی چلا لختی
که یهو یه جرقه توی ذهنم خورد
واتفاقات دیشب یادم افتاد
فلش به دیشب ~
ساعت 12 شب بود و من داشتم TV میدیدم نامجون هنوز نیومده بود بچه
ها هم خواب بودن میخواستم بلند شم برم اتاق که صدای باز شدن در اومد دیدم نامجون تلو تلو داره میاد طرفم گفتم تا الان کجا بودی در به در شده ( هوی کص* با پسرم درست صحبت کن عن**)
گفتش اینکه کجا بودم مهم نیست مهم اینکه میخوام بکن*مت
یهو اومد سمتم براید استایل بغلم کرد تقلا کردم که بزارتم زمین ولی زورم بهش نمیرسید بردم اتاق و****« بقیه اش توی کامنتا اسمات😔😛»
پایان بلش بک «?»
ویو نامجون ~
ات سریع پتو رو دور خودش پیچید که کم بود پتو ازروم به ره اون ور که گرفتمش و ات به بچه ها گفت شما ها برید پایین صبونه بخورید ما هم میاییم
بچه ها رفتن گفتم دلت درد نمیکنه دارلینگ ات گقت درد دارلینگ کم بود ابرو حِیسیَتَم به باد بره که رفت بعدشم جنابعالی انقدر کارتو محکم انجام میدی معلومه درد دارمم😡
خیلی خندیدم سر این حرفش
گفتم من 3 تا بچه دیگه هم میخوام
گفتش من دیگه نمیزائم
گفتم فعلا که دستگاهش رو دارم (میدونین دیگه چیو میگم)
گفتم که بعدشم من بودم که می گفتم عاحححح محکمتر (من توی اینجا نیستممممم🫣🫣)
دیدم محکم زد به د***یکم(میگم هوا چقد خوبه نه🫣 🤔👍)
خیلی دردم اومد با این کارش بلندش کردم و بردمش حموم و اینکه ۲ راند دیگه هم به گایش دادم
تامام
ا/ت با +
نامجون-
سوجون☆
سوجین♡
ا/ت ویو~
صبح با دلدرد بدی بلند شدم
هنوز ویندوزم بالا نیومده بود که سوجون و سوجین ( سوجون پسره و 5 سالشه سوجین دختره و 4 سالشه) در رو باز کردن و وارد اتاق شدن پریدن بغلم و هردو باهم گفتن: شلام مامالی شلام پاپایی ( بچگونه حرف میزنن)
داشتم بلند میشدم پتویی که از اول روم بود افتاد ( دارک شد😭😂) که یهو سوجون چشماش و سوجین روم افتاد
سوجون چشم خودشو و سوجین رو گرفت باهم گفتن مامالی چلا لختی
که یهو یه جرقه توی ذهنم خورد
واتفاقات دیشب یادم افتاد
فلش به دیشب ~
ساعت 12 شب بود و من داشتم TV میدیدم نامجون هنوز نیومده بود بچه
ها هم خواب بودن میخواستم بلند شم برم اتاق که صدای باز شدن در اومد دیدم نامجون تلو تلو داره میاد طرفم گفتم تا الان کجا بودی در به در شده ( هوی کص* با پسرم درست صحبت کن عن**)
گفتش اینکه کجا بودم مهم نیست مهم اینکه میخوام بکن*مت
یهو اومد سمتم براید استایل بغلم کرد تقلا کردم که بزارتم زمین ولی زورم بهش نمیرسید بردم اتاق و****« بقیه اش توی کامنتا اسمات😔😛»
پایان بلش بک «?»
ویو نامجون ~
ات سریع پتو رو دور خودش پیچید که کم بود پتو ازروم به ره اون ور که گرفتمش و ات به بچه ها گفت شما ها برید پایین صبونه بخورید ما هم میاییم
بچه ها رفتن گفتم دلت درد نمیکنه دارلینگ ات گقت درد دارلینگ کم بود ابرو حِیسیَتَم به باد بره که رفت بعدشم جنابعالی انقدر کارتو محکم انجام میدی معلومه درد دارمم😡
خیلی خندیدم سر این حرفش
گفتم من 3 تا بچه دیگه هم میخوام
گفتش من دیگه نمیزائم
گفتم فعلا که دستگاهش رو دارم (میدونین دیگه چیو میگم)
گفتم که بعدشم من بودم که می گفتم عاحححح محکمتر (من توی اینجا نیستممممم🫣🫣)
دیدم محکم زد به د***یکم(میگم هوا چقد خوبه نه🫣 🤔👍)
خیلی دردم اومد با این کارش بلندش کردم و بردمش حموم و اینکه ۲ راند دیگه هم به گایش دادم
تامام
۵.۶k
۰۷ بهمن ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۵)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.