part⁷²🦖🗿
مهم نبود چی بپوشه چون همیشه می درخشید... به قول جین گونی هم به این بشر میومد.... تیپ سراسر مشکی زده بود و با چشمای مشکی نافذش بهم خیره شده بود! انگار دنبال چیزی میگشت... چیزی شده؟
کوک « میخوام ببینم دلیل این همه نگرانی چیه! یه دقیقه آروم و قرار نداری هانی
جانگ می « اینده نامعلومی که در انتظارمونه
کوک « این خاصیت آینده اس! اگه قرار بود قابل پیش بینی باشه زندگی جذابیتش رو از دست میداد
_خیابون های سئول پر از جنب و جوش و سر وصدا بود.... نگاهش رو یه لحظه از پنجره نمیگرفت و با دقت تمام افراد رو بررسی میکرد! پسر بچه کوچیکی که مقابل ویترین عروسک فروشی برای مادرش دست تکون میداد..... دختر کوچولویی که با عروسک خرسی بزرگش دست مادرش رو گرفته بود و از خیابون رد می شد.... همه و همه امشب براش تازگی داشت
ته سان « ایتالیایی بلدی جانگ می؟
جانگ می « شما دوتا که بلدین کافیه! چرا میپرسی؟
ته سان « موقعی که همراه پدر و مادر به ایتالیا رفتیم تو بهتر از من و جیمی ایتالیایی صحبت میکردی !
جانگ می « فراموش کردم! گذر زمان خیلی چیزا رو عوض میکنه
کوک « امیدوارم مثل انگلیسی حرف زدنت نباشه
جانگ می « اون موقع از قصد میخواستم ببینم به انگلیسی درباره من چی میگی! میخوام استعداد هام نهفته بمونه
کوک « تو نگران نباش یه جوری شکوفاش میکنم لذت ببری
جانگ می « ببین من الان آدمت نیستم ها! دوست دخترتم
کوک « خب باشی!
جانگ می « تو نمیخواهی یه چیزی به این بگی ته سان؟؟؟
ته سان « ترجیح میدم توی دعوای زن و شوهریتون دخالت نکنم
............. دو روز بعد...........
_ایتالیا آب و هوای خوب و مطلوبی داشت! دیروز به عمارت ته سان توی ایتالیا اومده بودن و وقتی خیال کوک راحت شد که جای جانگ می امنه با ته سان رفت و خبری ازش نبود! اما جانگ می حسابی شاکی بود چون توی این 24 ساعت جواب تماس هاشو نداده بود و حسابی نگران بود.... توی تراس نشسته بود و به گل و درخت های عمارت خیره شده بود! جرعه ای از فنجون چایش نوشید و به محض دیدن ماشین های مشکی ای که مطمئن بود مطعلق به کوکه نفس راحتی کشید و راه اتاقش رو در پیش گرفت.....
آجوما « خوش اومدین ارباب بانو خیلی نگرانتون بودن
ته سان « هیم.... اوضاع چطوره؟ خیلی عصبیه؟
آجوما « بیشتر از دست ارباب جئون شاکین
ته سان « بهتره بری منت کشی پسر! جانگ می دختر کم طاقتیه
کوک « غیر از این بود باید تعجب میکردم... توی اتاقشه؟
آجوما « بله ارباب
_مسیر اتاق جانگ می رو پیش گرفت و توی دلش هزار جور سناریو برای مقدمه و بیان حرف هاش تصور کرد اما همین که وارد اتاق شد و چشمش به جانگ می ای اوفتاد که میون پتو و بالشت اتاقش گم شده بود خنده اش گرفت و رشته افکارش پاره شد.... تو خیلی کوچیکی جانگ می!
جانگ می « به بههه جناب جئون!
کوک « میخوام ببینم دلیل این همه نگرانی چیه! یه دقیقه آروم و قرار نداری هانی
جانگ می « اینده نامعلومی که در انتظارمونه
کوک « این خاصیت آینده اس! اگه قرار بود قابل پیش بینی باشه زندگی جذابیتش رو از دست میداد
_خیابون های سئول پر از جنب و جوش و سر وصدا بود.... نگاهش رو یه لحظه از پنجره نمیگرفت و با دقت تمام افراد رو بررسی میکرد! پسر بچه کوچیکی که مقابل ویترین عروسک فروشی برای مادرش دست تکون میداد..... دختر کوچولویی که با عروسک خرسی بزرگش دست مادرش رو گرفته بود و از خیابون رد می شد.... همه و همه امشب براش تازگی داشت
ته سان « ایتالیایی بلدی جانگ می؟
جانگ می « شما دوتا که بلدین کافیه! چرا میپرسی؟
ته سان « موقعی که همراه پدر و مادر به ایتالیا رفتیم تو بهتر از من و جیمی ایتالیایی صحبت میکردی !
جانگ می « فراموش کردم! گذر زمان خیلی چیزا رو عوض میکنه
کوک « امیدوارم مثل انگلیسی حرف زدنت نباشه
جانگ می « اون موقع از قصد میخواستم ببینم به انگلیسی درباره من چی میگی! میخوام استعداد هام نهفته بمونه
کوک « تو نگران نباش یه جوری شکوفاش میکنم لذت ببری
جانگ می « ببین من الان آدمت نیستم ها! دوست دخترتم
کوک « خب باشی!
جانگ می « تو نمیخواهی یه چیزی به این بگی ته سان؟؟؟
ته سان « ترجیح میدم توی دعوای زن و شوهریتون دخالت نکنم
............. دو روز بعد...........
_ایتالیا آب و هوای خوب و مطلوبی داشت! دیروز به عمارت ته سان توی ایتالیا اومده بودن و وقتی خیال کوک راحت شد که جای جانگ می امنه با ته سان رفت و خبری ازش نبود! اما جانگ می حسابی شاکی بود چون توی این 24 ساعت جواب تماس هاشو نداده بود و حسابی نگران بود.... توی تراس نشسته بود و به گل و درخت های عمارت خیره شده بود! جرعه ای از فنجون چایش نوشید و به محض دیدن ماشین های مشکی ای که مطمئن بود مطعلق به کوکه نفس راحتی کشید و راه اتاقش رو در پیش گرفت.....
آجوما « خوش اومدین ارباب بانو خیلی نگرانتون بودن
ته سان « هیم.... اوضاع چطوره؟ خیلی عصبیه؟
آجوما « بیشتر از دست ارباب جئون شاکین
ته سان « بهتره بری منت کشی پسر! جانگ می دختر کم طاقتیه
کوک « غیر از این بود باید تعجب میکردم... توی اتاقشه؟
آجوما « بله ارباب
_مسیر اتاق جانگ می رو پیش گرفت و توی دلش هزار جور سناریو برای مقدمه و بیان حرف هاش تصور کرد اما همین که وارد اتاق شد و چشمش به جانگ می ای اوفتاد که میون پتو و بالشت اتاقش گم شده بود خنده اش گرفت و رشته افکارش پاره شد.... تو خیلی کوچیکی جانگ می!
جانگ می « به بههه جناب جئون!
۵۱.۰k
۲۳ خرداد ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۶۰)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.