بی رحم
#بی_رحم
part 19
اینبار مادرم رو به پدرم کرد و گفت :عزیزم از وقتی که ایشون اومده مدام دارید سوال پیچشون میکنید یه چند دقیقه ای بشینید تا من و یوری بریم یه چیزی بیاریم که میل کنید
مین کیونگ : اره عزیزم حق با توعه اقای پارک متاسفم
اخه یه لحظه ذهنم پر از سوال های جورواجور شده بود
حیمین لبخند محوی زد : نه مشکلی نیست
مادرم اینبار قبل از لینکه پدرم چیزی بگه دستم رو کشید و منو با خودش به سمت اشپز خونه برد
انگار از دستم اعصبی بود همونجور کلافه رو به من گفت : اون پسر اینجا چیکار میکنه باز مگه شما پنج سال پیش رابطتون رو باهم تموم نکردین
مگه نگفتی ما دیگه بدرد هم نمی خوریم
انگار مادرم با حرف اخر جیمین از ماجرا خبر دار شده بود
یوری :مامان میدونم اما خب ما همو دوست داریم خودتم خوب میدونی ما چقدر همو دوست داشتیم
مین هیون : خوب در جریانم اما اون روزی که باهم بهم زدین رو یادت نمیاد مگه قرار نشد دوباره سمت اون پسر نری گفتی ازش متنفرم چیشد حالا
یوری :مامان پنج سال از اون موقع گذشته من هنوز جیمین رو دوست دارم اونم همینطور پس لطفا اذیت نکنید
مامانم اینبار نفسش رو کلافه بیرون داد و گفت : باشه اما اگه اینبار باز اتفاقی بینتون افتاد دیگه به من مربوط نمیشه خودت انتخاب کردی
لبخندی رو به مامانم زدم : ممنونم مامان
بعد از اون یه سینی پر از خراکی بهم داد خودم سینی نوشیدنی ها رو برداشت و باهم به سمت اتاق نشیمند رفتیم
سینی ها رو روی میز گذاشتیم
انگار جیمین در مورد ازدواج با پدرم صحبت کرده بود همونجور که حدسش رو زده بود پدرم از خدا خواسته بود
پدرم و جیمین مشغول خوش و بش بودن
باورم نمیشد جیمین همچین بازیگر خوبی باشه
حتی حدسشم نمیزدم گه انقدر با خوش رویی با پدرم رفتار کنه
اما هنوز تو فکرحرفایی که به مادرم زدم بودم
هیچ کدوم از اون حرفا حرفای دلم نبودن
یادمه اون موقع ارزو داشتم که با جیمین ازدواج کنم
اما نه این طوری الا دیگه نه اون جیمین گذشته هست نه من اون یوری گذشته
داشت برام خاطرات پنج سال پیش مرور میشد
یادمه همیشه از ما به عنوان بهترین زوج ها یاد میکردن
هر دفعه که جیمین رو میدیم جیمین من به اغوش گرمش دعوت میکرد
مدت ها منو توی اغوشش میگرفت و موهام رو نوازش میکرد
اون لبخند همیشه گی روی لبش اون چشمایی که همیشه توش امید و مهربونی دیده میشد
با یاد اوری اون خاطرات لبخندی روی لبام نشست هنوز قسمتی از قلبم دوستش داشتم
درسته مثل قبل عاشقش نبودم اما خب هر کاری هم میکرد حتی اگه تصمیم به کشتن منم میکرد بازم دوستش داشتم بازم گوشه ای از اون قلب لعنتی دوستش داشتم
شاید ساعت ها بود که داشتیم باهم حرف میزدیم هر از گاهی میون حرفاشون میرفتم و چیزی میگفتم
هر از گاهی هم با جیمین همراه میشدم
part 19
اینبار مادرم رو به پدرم کرد و گفت :عزیزم از وقتی که ایشون اومده مدام دارید سوال پیچشون میکنید یه چند دقیقه ای بشینید تا من و یوری بریم یه چیزی بیاریم که میل کنید
مین کیونگ : اره عزیزم حق با توعه اقای پارک متاسفم
اخه یه لحظه ذهنم پر از سوال های جورواجور شده بود
حیمین لبخند محوی زد : نه مشکلی نیست
مادرم اینبار قبل از لینکه پدرم چیزی بگه دستم رو کشید و منو با خودش به سمت اشپز خونه برد
انگار از دستم اعصبی بود همونجور کلافه رو به من گفت : اون پسر اینجا چیکار میکنه باز مگه شما پنج سال پیش رابطتون رو باهم تموم نکردین
مگه نگفتی ما دیگه بدرد هم نمی خوریم
انگار مادرم با حرف اخر جیمین از ماجرا خبر دار شده بود
یوری :مامان میدونم اما خب ما همو دوست داریم خودتم خوب میدونی ما چقدر همو دوست داشتیم
مین هیون : خوب در جریانم اما اون روزی که باهم بهم زدین رو یادت نمیاد مگه قرار نشد دوباره سمت اون پسر نری گفتی ازش متنفرم چیشد حالا
یوری :مامان پنج سال از اون موقع گذشته من هنوز جیمین رو دوست دارم اونم همینطور پس لطفا اذیت نکنید
مامانم اینبار نفسش رو کلافه بیرون داد و گفت : باشه اما اگه اینبار باز اتفاقی بینتون افتاد دیگه به من مربوط نمیشه خودت انتخاب کردی
لبخندی رو به مامانم زدم : ممنونم مامان
بعد از اون یه سینی پر از خراکی بهم داد خودم سینی نوشیدنی ها رو برداشت و باهم به سمت اتاق نشیمند رفتیم
سینی ها رو روی میز گذاشتیم
انگار جیمین در مورد ازدواج با پدرم صحبت کرده بود همونجور که حدسش رو زده بود پدرم از خدا خواسته بود
پدرم و جیمین مشغول خوش و بش بودن
باورم نمیشد جیمین همچین بازیگر خوبی باشه
حتی حدسشم نمیزدم گه انقدر با خوش رویی با پدرم رفتار کنه
اما هنوز تو فکرحرفایی که به مادرم زدم بودم
هیچ کدوم از اون حرفا حرفای دلم نبودن
یادمه اون موقع ارزو داشتم که با جیمین ازدواج کنم
اما نه این طوری الا دیگه نه اون جیمین گذشته هست نه من اون یوری گذشته
داشت برام خاطرات پنج سال پیش مرور میشد
یادمه همیشه از ما به عنوان بهترین زوج ها یاد میکردن
هر دفعه که جیمین رو میدیم جیمین من به اغوش گرمش دعوت میکرد
مدت ها منو توی اغوشش میگرفت و موهام رو نوازش میکرد
اون لبخند همیشه گی روی لبش اون چشمایی که همیشه توش امید و مهربونی دیده میشد
با یاد اوری اون خاطرات لبخندی روی لبام نشست هنوز قسمتی از قلبم دوستش داشتم
درسته مثل قبل عاشقش نبودم اما خب هر کاری هم میکرد حتی اگه تصمیم به کشتن منم میکرد بازم دوستش داشتم بازم گوشه ای از اون قلب لعنتی دوستش داشتم
شاید ساعت ها بود که داشتیم باهم حرف میزدیم هر از گاهی میون حرفاشون میرفتم و چیزی میگفتم
هر از گاهی هم با جیمین همراه میشدم
۱۰.۱k
۰۷ فروردین ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۴۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.