فیک تهیونگ«عشق و موهبت» p22
*از زبان می چا*
رسیدم به مقصد... یه خونه ی دور افتاده ی کثیف بود.... تاریک تاریک.... چراغ قوه ی گوشبمو روشن کردم و وارد شدم.... اینقدر رفتم که یهو یه نور دیدم.... دویدم سمت نور... وقتی درو باز کردم بونگ چا رو دیدم.... اما سان ووهم اونجا بود... ای عوضی.... خواستم برم سمتش که دستشو به نشانه ی نه تکون داد و
گفت: نه نه نه، پرنسس.... ما قراره یه مبارزه داشته باشیم... به این سرعت این خانمی آزاد نمیشه
لباس سفیدش خونی بود
گفتم: ز... زخمی شده؟ زخمیش کردییی؟
گفت: من نه... اما یکی از همکارام اره.... بهش گفتم زخمیش نکن گوش نکرد.... باید ازم تشکر کنی که درمانش کردم
گفتم: بسه دیگه! یالا بیا بجنگیم.... مطمئن باش میمیری
گفت: خواهیم دید پرنسس!
با سرعت اومد سمتم و نانچیکو رو آورد که بزنه تو صورتم که من با دستام ثابت نگهش داشتم اما جواب نداد.... از دستم در رفت یه میز بزرگ به سمتم پرتاب کرد.... جاخالی دادم اما پشت سرش ستاره نینجایی پرت کرد.... یکش بازومو زخمی کرد.... دستمو گذاستم رو بازوم و فشارش دادم... خون روی دستم پخش شد.... تفنگمو درآوردم و به یمتش شلیک کردم اما فایده نداشت.... با دستای خونیم به بالا و پایین و چپ و راست پرتش میکردم.... دیگه فشارم رفته بود رو هزار.... چاقومو درآوردم و به سمتش حمله کردم و زدم تو پاش.. اما انگار تائیری نداشت.... رفت عقب و یه تیکه چوپ بزرگ به سمتم پرت کرد.... خوردم به دیوار... فک کنم همه جام شکست... دیگه جونی نداشتم...
*از زبان بونگ چا*
وقتی دونی افتاد رو زمین برای یه لحظه همه جا برام تاریک شد.... چشمامو بستم... پارچه رو دهنو هرطوری که تونستم درآوردم و به اونی
گفتم: اونی! اون تیکه شیشه رو بده!
با بی جونی تمام به سمتم پرتابش کرد.. من با پا زدم روش و با دستم گرفتمش و دستامو آزاد کردم و رفتم سمت اونی..
کمکش کردم بلند بشه... سان وو تا منو دید با تعجب
گفت:تو چطور؟
گفتم: موهبت من اینه که با وسایل اطرافم یه چیزی برای نجات، حمله، کمک و اینا درست کنم
و با یه تیکه شیشه ی بزرگ به سمتش حمله کردم و شیشه رو زدم توی پهلوش..... دیگه جونی براش نمونده بود.... اونی اومد جلوش و
گفت: کی بود که میگفت من هیچیم نمیشه؟ دیگه وقتشه بمیری... دیگه تمومه!
و تیر خلاص رو زد..... سان وو هم مرد
میخواستیم از این خونه بزنیم بیرون که گوشی اونی زنگ خورد..... یونگ بود... برداشت و
گفت: چیزی شده؟
یونگ گفت: خانم! سریع بیاین به داروخونه ی سایه... بجنبید
گفت: یونگ خوبی؟ اونجا چه خبره؟ صدای تیر و تفنگ میاد!!؟
یونگ گفت: خانم عجله کنین
سوار ماشین شدیم و اونی با سرعت به سمت داروخونه رفت
رسیدم به مقصد... یه خونه ی دور افتاده ی کثیف بود.... تاریک تاریک.... چراغ قوه ی گوشبمو روشن کردم و وارد شدم.... اینقدر رفتم که یهو یه نور دیدم.... دویدم سمت نور... وقتی درو باز کردم بونگ چا رو دیدم.... اما سان ووهم اونجا بود... ای عوضی.... خواستم برم سمتش که دستشو به نشانه ی نه تکون داد و
گفت: نه نه نه، پرنسس.... ما قراره یه مبارزه داشته باشیم... به این سرعت این خانمی آزاد نمیشه
لباس سفیدش خونی بود
گفتم: ز... زخمی شده؟ زخمیش کردییی؟
گفت: من نه... اما یکی از همکارام اره.... بهش گفتم زخمیش نکن گوش نکرد.... باید ازم تشکر کنی که درمانش کردم
گفتم: بسه دیگه! یالا بیا بجنگیم.... مطمئن باش میمیری
گفت: خواهیم دید پرنسس!
با سرعت اومد سمتم و نانچیکو رو آورد که بزنه تو صورتم که من با دستام ثابت نگهش داشتم اما جواب نداد.... از دستم در رفت یه میز بزرگ به سمتم پرتاب کرد.... جاخالی دادم اما پشت سرش ستاره نینجایی پرت کرد.... یکش بازومو زخمی کرد.... دستمو گذاستم رو بازوم و فشارش دادم... خون روی دستم پخش شد.... تفنگمو درآوردم و به یمتش شلیک کردم اما فایده نداشت.... با دستای خونیم به بالا و پایین و چپ و راست پرتش میکردم.... دیگه فشارم رفته بود رو هزار.... چاقومو درآوردم و به سمتش حمله کردم و زدم تو پاش.. اما انگار تائیری نداشت.... رفت عقب و یه تیکه چوپ بزرگ به سمتم پرت کرد.... خوردم به دیوار... فک کنم همه جام شکست... دیگه جونی نداشتم...
*از زبان بونگ چا*
وقتی دونی افتاد رو زمین برای یه لحظه همه جا برام تاریک شد.... چشمامو بستم... پارچه رو دهنو هرطوری که تونستم درآوردم و به اونی
گفتم: اونی! اون تیکه شیشه رو بده!
با بی جونی تمام به سمتم پرتابش کرد.. من با پا زدم روش و با دستم گرفتمش و دستامو آزاد کردم و رفتم سمت اونی..
کمکش کردم بلند بشه... سان وو تا منو دید با تعجب
گفت:تو چطور؟
گفتم: موهبت من اینه که با وسایل اطرافم یه چیزی برای نجات، حمله، کمک و اینا درست کنم
و با یه تیکه شیشه ی بزرگ به سمتش حمله کردم و شیشه رو زدم توی پهلوش..... دیگه جونی براش نمونده بود.... اونی اومد جلوش و
گفت: کی بود که میگفت من هیچیم نمیشه؟ دیگه وقتشه بمیری... دیگه تمومه!
و تیر خلاص رو زد..... سان وو هم مرد
میخواستیم از این خونه بزنیم بیرون که گوشی اونی زنگ خورد..... یونگ بود... برداشت و
گفت: چیزی شده؟
یونگ گفت: خانم! سریع بیاین به داروخونه ی سایه... بجنبید
گفت: یونگ خوبی؟ اونجا چه خبره؟ صدای تیر و تفنگ میاد!!؟
یونگ گفت: خانم عجله کنین
سوار ماشین شدیم و اونی با سرعت به سمت داروخونه رفت
۴.۴k
۱۸ تیر ۱۴۰۲
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.