رمان شاهزاده اهریمن پارت 61
#رمان_شاهزاده_اهریمن_پارت_61
×: دایه این ارمیاست همونی ک بهتون گفتم.
برخلاف تصورم ی زن حدودا 45 ساله با ظاهری ساده و مهربونی داشت.
نگاهش بهم خیلی خیره و عمیق بود انگار داشت وجودمو میخوند..
بلند شدم لباسمو تکون دادم
+: سلام خانوم، خوشحال شدم از دیدنتون، راستش من نمیدونستم ک قراره بیایم اینجا ببخشید ک یهو سرزده مزاحمتون شدیم، بابات اتفاق چند لحظه پیشم عذرمیخوام.
*: هزار ماشالله،برنا حق داره اینقدر ازت تعریف کنه.
+: شما لطف دارید..
برنا همچین عبوس نگاهم میکرد ک انگار ارثشو بالا کشیدم.
×: خودشیرین.
منم عین خودش لب زدم
+: عن خُشک.
*: پسرا برید تو هوا سرده ممکنه سرما بخورید..
همین ک تو ی قدمی ساختمون رسیدم سرجام واستادم، نمای ساختمون ی حالت عجیبی داشت باید بگم کلا معماریش عجیب بود از این سبک خونه بیشتر اروپایی بود تا شرقی، از وارد شدن ب همچین جایی ی حس دو دلی پیدا کردم نمیدونستم براچی!! شاید چون همچین خونه با همچین سبکی برام غریبه. با فشار دستی رو شونم ب خودم اومدم
*: آرمیا جان چیزی شده؟
+: عام، نه..
بدون توجه ب حسی ک داشتم وارد خونه شدم..
با ورودم ب خونه ن تنها حسم از بین نرفت بلکه چندبرابرم شد، فضای خونه برام خیلی سنگین بود نمیشه ک گفت ازش انرژی منفی میگرم ولی انرژی مثبتیم ازش دریافت نمیکردم، بیشتر انگار تو ی حاله نامرئی قرار داشتم و همون حاله این حسارو بهم تزریق میکرد.
*: پسرا برید کنار شومینه تا برم براتون ی چیز گرم بیارم هوای بیرون خیلی سرده ممکنه سرما بخورید..
همین طور ک اطرافو نگاه میکردم سمت شومینه میرفتم تابلو های رو دیوار خیلی برام عجیب بود، یکی از تابلو ها نظرمو جلب کرد سمتش رفتم...عکس ی قعله تو دل جنگل با اینکه تو جنگل بود ولی انگار رو ارتفاع ساخته بودنش انگاری اون کسی بود ک ب جنگل حکومت میکرد..
×: قشنگه مگه ن؟؟
+: خیلی.. ی جوریه ک انگار زندست، درحین مخوف بودن جذبت میکنه..
رو کردم سمتش
+: ی حسی ب اینجا دارم. مضطربم، نگرانم، اما ته دلم ی اطمینان خاطر دارم انگار بعد مدتهای های طولانی ب ی چیزی ک هیچ وقت نمیفهمیدم چیه رسیدم..
×: خب شاید بخاطر فضای عجیب اینجاست، ب هرحال خودتو درگیرش نکن چون چیزی نیست.
+: شاید..
*: بهتون گفتم برید کنار شومینه تا گرمشید ن اینکه تابلوهارو نگاه کنید اونا ک فرار نمیکنن بعدم میتونید ببینید، حالا زود باشید بیاید براتون شیرکاکائو داغ با کوکی آماده کردم.
+: ممنون گلی خانوم.
*: عزیزم توهم مث برنا بهم بگو دایه توهم برام مث برنایی. از الان اینجا خونه توام هست پس راحت باش.
×: نه دایه بذار همین طوری بمونه ب این نباید رو داد بس ک پروع..
حس ضایعگی شدید بهم دست داد دلم میخواست محکم بکوبم دهنش ک دیگه گوه نخوره، من نمیدونم کی بهش گفته شیرینه ک فکر میکنه حرفاش بامزست، هرچند ک شرین هست ولی از لحاظ عقلی...
*: برنا اینقدر اذیتش نکن بذار این چیزای میخوره ب دلش بچسبه..
ارمیا جان ب حرفای برنا توجه نکن دوست داشتی میتونی بری اطرافو ببینی من میرم تا برای نهارتون چیزی درست کنم.
منتظر شدم از دیدمون خارج بشه تا من راحت چوب تو کو**ن این خودشیرین کنم پسره خِنــــگ...
همین ک از دیدم خارج شد سمتش خیز برداشتم
+: یعنی خاک برسرت بکنن. خاک نه هااااا خـــــــــاک، چ آدم بیشعوری هستی تو.. نمیتونی کمتر گوه بخوری؟ حتما باید نشون بدی چ عنی هستی!!!
×: خفه شو بیا میخوام ی چی نشونت بدم.
+: برو گمشو مرتیکه نفهم، من هیچ گوری باتوع مارشمالویی نمیام..
×: مارشمالو؟؟ چ ربطی داشت الان؟
+: تو نفهم تر از اونی هستی ک بخوای بفهمی، و از الان تا اطلاع ثانوی حق هیچ گونه حرف زدنی با من نداری فهمیدی؟؟
+: حتی اگه بفهمی من اینجا ی خونه درختی با تمام تجهیزات دارم؟
همچین خیز برداشتم سمتش ک از ترس کوکی تو گلوش گیر کرد
+: جان من راست میگی؟ واقعا خونه درختی؟ سگ تو روحت چرا زوتر نگفتی یالا یالا بریم میخوام ببینم، عَه چقدر سرفه میکنی ی کوکی گیر کرد همچین سرفه میکنی انگار چیزای استغفراللهی تو گلوت پریده پاشو، پاشو بریم مارشمالویی...
×: دایه این ارمیاست همونی ک بهتون گفتم.
برخلاف تصورم ی زن حدودا 45 ساله با ظاهری ساده و مهربونی داشت.
نگاهش بهم خیلی خیره و عمیق بود انگار داشت وجودمو میخوند..
بلند شدم لباسمو تکون دادم
+: سلام خانوم، خوشحال شدم از دیدنتون، راستش من نمیدونستم ک قراره بیایم اینجا ببخشید ک یهو سرزده مزاحمتون شدیم، بابات اتفاق چند لحظه پیشم عذرمیخوام.
*: هزار ماشالله،برنا حق داره اینقدر ازت تعریف کنه.
+: شما لطف دارید..
برنا همچین عبوس نگاهم میکرد ک انگار ارثشو بالا کشیدم.
×: خودشیرین.
منم عین خودش لب زدم
+: عن خُشک.
*: پسرا برید تو هوا سرده ممکنه سرما بخورید..
همین ک تو ی قدمی ساختمون رسیدم سرجام واستادم، نمای ساختمون ی حالت عجیبی داشت باید بگم کلا معماریش عجیب بود از این سبک خونه بیشتر اروپایی بود تا شرقی، از وارد شدن ب همچین جایی ی حس دو دلی پیدا کردم نمیدونستم براچی!! شاید چون همچین خونه با همچین سبکی برام غریبه. با فشار دستی رو شونم ب خودم اومدم
*: آرمیا جان چیزی شده؟
+: عام، نه..
بدون توجه ب حسی ک داشتم وارد خونه شدم..
با ورودم ب خونه ن تنها حسم از بین نرفت بلکه چندبرابرم شد، فضای خونه برام خیلی سنگین بود نمیشه ک گفت ازش انرژی منفی میگرم ولی انرژی مثبتیم ازش دریافت نمیکردم، بیشتر انگار تو ی حاله نامرئی قرار داشتم و همون حاله این حسارو بهم تزریق میکرد.
*: پسرا برید کنار شومینه تا برم براتون ی چیز گرم بیارم هوای بیرون خیلی سرده ممکنه سرما بخورید..
همین طور ک اطرافو نگاه میکردم سمت شومینه میرفتم تابلو های رو دیوار خیلی برام عجیب بود، یکی از تابلو ها نظرمو جلب کرد سمتش رفتم...عکس ی قعله تو دل جنگل با اینکه تو جنگل بود ولی انگار رو ارتفاع ساخته بودنش انگاری اون کسی بود ک ب جنگل حکومت میکرد..
×: قشنگه مگه ن؟؟
+: خیلی.. ی جوریه ک انگار زندست، درحین مخوف بودن جذبت میکنه..
رو کردم سمتش
+: ی حسی ب اینجا دارم. مضطربم، نگرانم، اما ته دلم ی اطمینان خاطر دارم انگار بعد مدتهای های طولانی ب ی چیزی ک هیچ وقت نمیفهمیدم چیه رسیدم..
×: خب شاید بخاطر فضای عجیب اینجاست، ب هرحال خودتو درگیرش نکن چون چیزی نیست.
+: شاید..
*: بهتون گفتم برید کنار شومینه تا گرمشید ن اینکه تابلوهارو نگاه کنید اونا ک فرار نمیکنن بعدم میتونید ببینید، حالا زود باشید بیاید براتون شیرکاکائو داغ با کوکی آماده کردم.
+: ممنون گلی خانوم.
*: عزیزم توهم مث برنا بهم بگو دایه توهم برام مث برنایی. از الان اینجا خونه توام هست پس راحت باش.
×: نه دایه بذار همین طوری بمونه ب این نباید رو داد بس ک پروع..
حس ضایعگی شدید بهم دست داد دلم میخواست محکم بکوبم دهنش ک دیگه گوه نخوره، من نمیدونم کی بهش گفته شیرینه ک فکر میکنه حرفاش بامزست، هرچند ک شرین هست ولی از لحاظ عقلی...
*: برنا اینقدر اذیتش نکن بذار این چیزای میخوره ب دلش بچسبه..
ارمیا جان ب حرفای برنا توجه نکن دوست داشتی میتونی بری اطرافو ببینی من میرم تا برای نهارتون چیزی درست کنم.
منتظر شدم از دیدمون خارج بشه تا من راحت چوب تو کو**ن این خودشیرین کنم پسره خِنــــگ...
همین ک از دیدم خارج شد سمتش خیز برداشتم
+: یعنی خاک برسرت بکنن. خاک نه هااااا خـــــــــاک، چ آدم بیشعوری هستی تو.. نمیتونی کمتر گوه بخوری؟ حتما باید نشون بدی چ عنی هستی!!!
×: خفه شو بیا میخوام ی چی نشونت بدم.
+: برو گمشو مرتیکه نفهم، من هیچ گوری باتوع مارشمالویی نمیام..
×: مارشمالو؟؟ چ ربطی داشت الان؟
+: تو نفهم تر از اونی هستی ک بخوای بفهمی، و از الان تا اطلاع ثانوی حق هیچ گونه حرف زدنی با من نداری فهمیدی؟؟
+: حتی اگه بفهمی من اینجا ی خونه درختی با تمام تجهیزات دارم؟
همچین خیز برداشتم سمتش ک از ترس کوکی تو گلوش گیر کرد
+: جان من راست میگی؟ واقعا خونه درختی؟ سگ تو روحت چرا زوتر نگفتی یالا یالا بریم میخوام ببینم، عَه چقدر سرفه میکنی ی کوکی گیر کرد همچین سرفه میکنی انگار چیزای استغفراللهی تو گلوت پریده پاشو، پاشو بریم مارشمالویی...
۱.۵k
۲۳ آبان ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.