فیک تهیونگ ( عشق+بی انتها)ادامه p78
هیناه
یوری موهامو نوازش میکرد و آروم زده بودم زیره گریه در کوبیده شد... از یوری فاصله گرفتمو اشکامو پاک کردم بدون فکر روبه یوری گفتم: حتماً خدمست
چون کسی جز یوری نمیدونست کجام.
همین که درو باز کردم با تهیونگ مواجه شدم...خشکم زد ، این اینجا چیکار میکرد
_کیه هیناه ؟
انگار تهیونگ با شنیدن صدای یوری به پشت سرم خیره شد و اعصبی بودن از صورتش کاملا مشخص بود،ترسناک شده بود
_تو اینجا چیکار میکنی ؟ برو از اینجا
خواستم درو ببندم که مانع شد و اومد داخل
_برو کنار ببینم
وارد شد و یکسره رفت سمت یوری
_اینجا چه غلطی میکنی؟
یوری با خونسردی کامل گفت : این سوالو من باید ازت بپرسم..اینجا چه غلطی میکنی
تهیونگ تو یه چشم به هم زدن یقیه یوریو چسبید
با صدای بلندی گفتم : نکن،نکن ولش کن
یقشو با شدت ول کرد که یوری چند قدم رفت عقب
برگشت سمتمو با نگاهی که خون میچکید ازش نگام کرد
دوباره بحثشون بالا گرفت حتی اتاقای بغلی هم در اومده بودنو تماشاچی بودن
_بسه دوتاتونم برین بیرون
یوری با اعتراض صدام زد که به بیرون اشاره کردم
تهیونگ که انگار بیخیال یوری شده بود گفت: من تا باهات حرف نزنم از اینجا نمیرم
دستمو رو پیشونیم کشیدم
_برو بیرون نمیخوام ببینمت میفهمی ؟ نمیخوام دست از سرم بردار
درو روشون بستمو نشستم پشتش
صدا هاشون هنوزم میومد
زانو هامو جمع کردمو تکیه دادم به در
یوری موهامو نوازش میکرد و آروم زده بودم زیره گریه در کوبیده شد... از یوری فاصله گرفتمو اشکامو پاک کردم بدون فکر روبه یوری گفتم: حتماً خدمست
چون کسی جز یوری نمیدونست کجام.
همین که درو باز کردم با تهیونگ مواجه شدم...خشکم زد ، این اینجا چیکار میکرد
_کیه هیناه ؟
انگار تهیونگ با شنیدن صدای یوری به پشت سرم خیره شد و اعصبی بودن از صورتش کاملا مشخص بود،ترسناک شده بود
_تو اینجا چیکار میکنی ؟ برو از اینجا
خواستم درو ببندم که مانع شد و اومد داخل
_برو کنار ببینم
وارد شد و یکسره رفت سمت یوری
_اینجا چه غلطی میکنی؟
یوری با خونسردی کامل گفت : این سوالو من باید ازت بپرسم..اینجا چه غلطی میکنی
تهیونگ تو یه چشم به هم زدن یقیه یوریو چسبید
با صدای بلندی گفتم : نکن،نکن ولش کن
یقشو با شدت ول کرد که یوری چند قدم رفت عقب
برگشت سمتمو با نگاهی که خون میچکید ازش نگام کرد
دوباره بحثشون بالا گرفت حتی اتاقای بغلی هم در اومده بودنو تماشاچی بودن
_بسه دوتاتونم برین بیرون
یوری با اعتراض صدام زد که به بیرون اشاره کردم
تهیونگ که انگار بیخیال یوری شده بود گفت: من تا باهات حرف نزنم از اینجا نمیرم
دستمو رو پیشونیم کشیدم
_برو بیرون نمیخوام ببینمت میفهمی ؟ نمیخوام دست از سرم بردار
درو روشون بستمو نشستم پشتش
صدا هاشون هنوزم میومد
زانو هامو جمع کردمو تکیه دادم به در
۴.۹k
۰۷ شهریور ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.