گس لایتر/ ادامه پارت ۴۸
داجونگ رو به هیونو گفت:
جونگکوک درست میگه هیونو...
ما بهش اعتماد کردیم... پس روشش به خودش مربوطه... برای ما فقط نتیجه ی کار مهمه.... توام حق داری نگران باشی... ولی این بار رو بهمون اعتماد کن
هیونو: چشم...هرچی شما بفرمایین...
از زبان جونگکوک:
من و بایول به خونه خودمون برگشتیم... توی راه بایول به صندلی تکیه داده بود و چشماشو بسته بود... اول بهش دقت نکرده بودم... ولی وقتی چشمم بهش افتاد گفتم: خسته ای؟
بایول: آره... خیلی خستم... خیلیم خوابم میاد... امروز توی شرکت خیلی کار کردم....
دیگه صحبتی نکرد...
وقتی رسیدیم به خونه... ماشینو که داخل پارکینگ بردم از ماشین پیاده شدم... ولی دیدم بایول پیاده نمیشه... رفتم و در ماشینو باز کردم... صداش زدم...
-بایول؟
ولی کاملا خوابش برده بود...
از زبان نویسنده:
جونگکوک وقتی دید بایول توی ماشین خوابش برده چن ثانیه سر جای خودش ایستاد و فکر کرد...
- حالا چیکارش کنم؟...
جونگکوک وقتی دید که چاره ای وجود نداره و بایول عمیق خوابیده جلو رفت و از روی صندلی بلندش کرد... توی بغلش گرفتش... با پا به در ماشین ضربه زد و بستش...و با سوییچی که توی دست داشت درو قفل کرد... تا داخل خونه بردش... به سمت اتاق خواب رفت... خم شد تا بایول رو گذاشت روی تخت... میخواست بلند شه که بایول بین خواب و بیداری و با همون چشمای بسته یقه کتشو گرفت و گفت : پیشم بمون...
بعدش دوباره خوابش برد
جونگکوک با اکراه دستشو روی دست بایول گذاشت و اونو از خودش جدا کرد... از روی تخت پاشد...
کنار بایول نموند... توی ذهنش سرزنشش میکرد... از بایول عصبانی بود... هرچی رفتار و حرفای بایول عاشقانه تر و یا گاهی معصومانه تر میشد جونگکوک بیشتر عصبانی میشد... شاید اگر بایول انقدر ساده و بی آلایش نبود کمتر خشم درونی جونگکوک رو برانگیخته میکرد... اگر مثل خود جونگکوک رفتار میکرد... اون هم راحت نقشه هاش میپرداخت و به خودش حس بدی پیدا نمیکرد
جونگکوک درست میگه هیونو...
ما بهش اعتماد کردیم... پس روشش به خودش مربوطه... برای ما فقط نتیجه ی کار مهمه.... توام حق داری نگران باشی... ولی این بار رو بهمون اعتماد کن
هیونو: چشم...هرچی شما بفرمایین...
از زبان جونگکوک:
من و بایول به خونه خودمون برگشتیم... توی راه بایول به صندلی تکیه داده بود و چشماشو بسته بود... اول بهش دقت نکرده بودم... ولی وقتی چشمم بهش افتاد گفتم: خسته ای؟
بایول: آره... خیلی خستم... خیلیم خوابم میاد... امروز توی شرکت خیلی کار کردم....
دیگه صحبتی نکرد...
وقتی رسیدیم به خونه... ماشینو که داخل پارکینگ بردم از ماشین پیاده شدم... ولی دیدم بایول پیاده نمیشه... رفتم و در ماشینو باز کردم... صداش زدم...
-بایول؟
ولی کاملا خوابش برده بود...
از زبان نویسنده:
جونگکوک وقتی دید بایول توی ماشین خوابش برده چن ثانیه سر جای خودش ایستاد و فکر کرد...
- حالا چیکارش کنم؟...
جونگکوک وقتی دید که چاره ای وجود نداره و بایول عمیق خوابیده جلو رفت و از روی صندلی بلندش کرد... توی بغلش گرفتش... با پا به در ماشین ضربه زد و بستش...و با سوییچی که توی دست داشت درو قفل کرد... تا داخل خونه بردش... به سمت اتاق خواب رفت... خم شد تا بایول رو گذاشت روی تخت... میخواست بلند شه که بایول بین خواب و بیداری و با همون چشمای بسته یقه کتشو گرفت و گفت : پیشم بمون...
بعدش دوباره خوابش برد
جونگکوک با اکراه دستشو روی دست بایول گذاشت و اونو از خودش جدا کرد... از روی تخت پاشد...
کنار بایول نموند... توی ذهنش سرزنشش میکرد... از بایول عصبانی بود... هرچی رفتار و حرفای بایول عاشقانه تر و یا گاهی معصومانه تر میشد جونگکوک بیشتر عصبانی میشد... شاید اگر بایول انقدر ساده و بی آلایش نبود کمتر خشم درونی جونگکوک رو برانگیخته میکرد... اگر مثل خود جونگکوک رفتار میکرد... اون هم راحت نقشه هاش میپرداخت و به خودش حس بدی پیدا نمیکرد
۲۲.۲k
۰۲ دی ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۴۹)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.