بادیگارد من
𝐌𝐲 𝐁𝐨𝐝𝐲𝐠𝐮𝐚𝐫𝐝
(𝐏𝐚𝐫𝐭 27)
ات ویو
برای اولین بار که در زدم کسی جواب نداد برای همین دوباره در زدم و بازم کسی جواب نداد.... ایندفعه پشت سر هم تند تند در زدم که در باز شد و تهیونگ با موهای شلخته و چشمای خوابالو بهم زل زده بود...فک کنم خوابیده بود که بیدارش کردم آخ... خیلی کیوت شده بود خنده ام گرفته بود بدجوری ولی خودمو کنترل کردم و گفتم....
...
ات: تهیونگ خوابیده بودی؟
تهیونگ: معلوم نیست؟
ات: چرا😅... میگم من شام درست کردم و خوشحال میشم توهم بیای تا با همدیگه بخوریم به عنوان دوتا دوست یا تو که برادر نداشتم هستی😁
ذهن ات: چی بلغور میکنی برای خودت دختر برادر نداشته؟ دوتا دوست؟!... من عاشقشم ولی فعلا مجبورم احساسات پنهان کنم
تهیونگ: عااا خب... من میل ندارم
ات: ولی ولی من تدارک دیدم امشب با همدیگه شام بخوریم🙁
تهیونگ: ....
ات: باشه... ببخشید اگه از خواب بیدارت کردم فعلا شبت بخیر ( سرمو با بغض انداختم پایین و رفتم تو عمارت... کم کم داشت اشکم در میومد.... یعنی چی من فکر میکردم اون میاد.... من چقد خوش خیالم منه احمق اخه.... کوت در اوردم و انداختم رو مبل و رفتم سمت میز تا همرو جمع کنم که در عمارت باز شد برگشتم دیدم تهیونگ بهم زل زده ولی اینبار با لباس و موهای مرتب)
ات: ت... تو.... ولی تو گفتی که نمیای
تهیونگ: خب انتظار نداشتی که با اون موها و لباسای شلخته بیام؟
ات: خخخ نه😂... ممنون ( لبخند)
تهیونگ: بابت چی؟
ات: این که اومدی🙂
تهیونگ: خب ببینم شام چی درست کردی؟
ات: امیدوارم دوست داشته باشی... مرغ سوخاری😄
تهیونگ: واقعا؟! 🥺
ات: آره... چرا چشمات اونجوری شد😂
تهیونگ: من عاشق مرغ سوخاری ام
ات: خب چه بهتر.... بفرما بشین😄
( تهیونگ و ات نشستن سر میز و شروع به خوردن کردن)
تهیونگ: اوممم چقدر خوشمزه اس ( لپای پر)
ات: نوش جان
( حین خوردن تهیونگ ات بهش زل زده بود و لبخند میزد و از شدت کیوت بودنش گاهی اوقات هم خنده اش میگرفت.... بالاخره غذاشون خوردن و ات ظرفارو جمع کرد و گذاشت تو ظرفشویی که تهیونگ اومد سمتش)
تهیونگ: میگم میخوای منم کمکت کنم؟
ات: نه زحمت میشه
تهیونگ: چه زحمتی تو کف بزن من آب بگیرم
ات: باشه
( ات و تهیونگ حین ظرف شستن تهیونگ شوخی هایی میکرد و هر دو خنده میکردن... ات دیگه داشت باورش میشد که شدیدا عاشق تهیونگ شده.... بعد اینکه ظرف هارو شستن ات داشت دستشو خشک میکرد و از تهیونگ هم بابت کمک تشکر کرد... ات یه نگاه به ساعت انداخت که 9 و نیم بود....یهو جیغ زد که تهیونگ با تعجب بهش نگاه کرد که.....)
(𝐏𝐚𝐫𝐭 27)
ات ویو
برای اولین بار که در زدم کسی جواب نداد برای همین دوباره در زدم و بازم کسی جواب نداد.... ایندفعه پشت سر هم تند تند در زدم که در باز شد و تهیونگ با موهای شلخته و چشمای خوابالو بهم زل زده بود...فک کنم خوابیده بود که بیدارش کردم آخ... خیلی کیوت شده بود خنده ام گرفته بود بدجوری ولی خودمو کنترل کردم و گفتم....
...
ات: تهیونگ خوابیده بودی؟
تهیونگ: معلوم نیست؟
ات: چرا😅... میگم من شام درست کردم و خوشحال میشم توهم بیای تا با همدیگه بخوریم به عنوان دوتا دوست یا تو که برادر نداشتم هستی😁
ذهن ات: چی بلغور میکنی برای خودت دختر برادر نداشته؟ دوتا دوست؟!... من عاشقشم ولی فعلا مجبورم احساسات پنهان کنم
تهیونگ: عااا خب... من میل ندارم
ات: ولی ولی من تدارک دیدم امشب با همدیگه شام بخوریم🙁
تهیونگ: ....
ات: باشه... ببخشید اگه از خواب بیدارت کردم فعلا شبت بخیر ( سرمو با بغض انداختم پایین و رفتم تو عمارت... کم کم داشت اشکم در میومد.... یعنی چی من فکر میکردم اون میاد.... من چقد خوش خیالم منه احمق اخه.... کوت در اوردم و انداختم رو مبل و رفتم سمت میز تا همرو جمع کنم که در عمارت باز شد برگشتم دیدم تهیونگ بهم زل زده ولی اینبار با لباس و موهای مرتب)
ات: ت... تو.... ولی تو گفتی که نمیای
تهیونگ: خب انتظار نداشتی که با اون موها و لباسای شلخته بیام؟
ات: خخخ نه😂... ممنون ( لبخند)
تهیونگ: بابت چی؟
ات: این که اومدی🙂
تهیونگ: خب ببینم شام چی درست کردی؟
ات: امیدوارم دوست داشته باشی... مرغ سوخاری😄
تهیونگ: واقعا؟! 🥺
ات: آره... چرا چشمات اونجوری شد😂
تهیونگ: من عاشق مرغ سوخاری ام
ات: خب چه بهتر.... بفرما بشین😄
( تهیونگ و ات نشستن سر میز و شروع به خوردن کردن)
تهیونگ: اوممم چقدر خوشمزه اس ( لپای پر)
ات: نوش جان
( حین خوردن تهیونگ ات بهش زل زده بود و لبخند میزد و از شدت کیوت بودنش گاهی اوقات هم خنده اش میگرفت.... بالاخره غذاشون خوردن و ات ظرفارو جمع کرد و گذاشت تو ظرفشویی که تهیونگ اومد سمتش)
تهیونگ: میگم میخوای منم کمکت کنم؟
ات: نه زحمت میشه
تهیونگ: چه زحمتی تو کف بزن من آب بگیرم
ات: باشه
( ات و تهیونگ حین ظرف شستن تهیونگ شوخی هایی میکرد و هر دو خنده میکردن... ات دیگه داشت باورش میشد که شدیدا عاشق تهیونگ شده.... بعد اینکه ظرف هارو شستن ات داشت دستشو خشک میکرد و از تهیونگ هم بابت کمک تشکر کرد... ات یه نگاه به ساعت انداخت که 9 و نیم بود....یهو جیغ زد که تهیونگ با تعجب بهش نگاه کرد که.....)
۵.۹k
۳۰ تیر ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.