پارت ۳۵
ویو لیا:
رفتم خونه
م لیا: مگه نگفتی چندروز میمونی پس چرا اینقد زود برگشتی
_آخه واسع دوستام کار پیش اوند برگشتیم
م لیا: آها که اینطور خب بیا یه چیزی بخور معلومه گشنته
_نه مامان زیاد گشنم نیست من برم یکم استراحت کنم
از پله ها رفتم بالا و رفتم تو اتاقم خودمو پرت کردم رو تخت و شروع کردم به گریه کردن من خودمم عاشق و دلباخته جونکوک شده بودم حتی نمیتونستم یه ثانیه بهش فکر نکنم
نکنه الان اون منو فراموش کنه و بره با یه دختر دیگه ولی اگه این کار رو بکنه من خودکشی میکنم
چندروز به همین وضع گذشت و کوک نه بهم زنگ زد نه بهم پیام داد منم داغون تر از همیشه بودم نه چیزی میخوردم نه میخوابیدم خلاصه خواب و خوراک نداشتم تا اینکه یه روز تصمیم گرفتم از خونه بزنم بیرون و یکم هوا بخورم
رفتم به یه کافه که خیلی به خونمون نزدیک بود من عاشق اون کافه بودم چون تم خیلی قشنگی داشت و وایب خوبی بهم میداد
رفتم و یه قهوه سفارش دادم و نشستم روصندلی و سرم رو گذاشتم رو میز و از پشت شیشه به بیرون خیره شدم تا اینکه حس کردم یکی نشست رو به روم سریع سرم رو آوردم بالا و با جئون جونگکوک چشم تو چشم شدم حتی با دیدنش هم دلم واسش میرفت
+چطوری بیب فکر کردی به همین راحتی بیخیالت میشم؟
_ج....جونکوک
+بگو که منو بخشیدی
_جونکوک (بغض)
+جانم بیبی بغض نکن که قلبم درد میگیره
_جونکوک من بدون تو میمیرم
+واقعا میگی؟
_جونکوک تروخدا بقلم کن بزار بعد این چند روز عذاب آروم بشم (گریه)
جونکوک بلند شد و منو از رو صندلی بلند کرد و محکم من رو تو بقلش گرفت و فشار داد منم همینجوری داشتم گریه میکردم
بعد چند دقیقه آروم شدم و نشستم رو صندلی و کوک هم نشست روبه روم که دیدم یه جعبه کوچیک و خوشگل از جیبش درآورد و درش رو باز کرد و گرفتش جلوی من
یه حلقه خیلی خوشگل بود
_وایییی مرسی کوک
حلقه رو از تو جعبه در آوردم
_خودم بندازم دستم؟؟
+نه البته اگه این افتخار رو به ما بدین
حلقه رو دادم بهش و واسم انداخت تو دستم و دستم رو بوسید
.........................
(معلومه همتون فیک خشن دوست دارید چون پارتای قبل خیلی حمایت شدن🗿)
رفتم خونه
م لیا: مگه نگفتی چندروز میمونی پس چرا اینقد زود برگشتی
_آخه واسع دوستام کار پیش اوند برگشتیم
م لیا: آها که اینطور خب بیا یه چیزی بخور معلومه گشنته
_نه مامان زیاد گشنم نیست من برم یکم استراحت کنم
از پله ها رفتم بالا و رفتم تو اتاقم خودمو پرت کردم رو تخت و شروع کردم به گریه کردن من خودمم عاشق و دلباخته جونکوک شده بودم حتی نمیتونستم یه ثانیه بهش فکر نکنم
نکنه الان اون منو فراموش کنه و بره با یه دختر دیگه ولی اگه این کار رو بکنه من خودکشی میکنم
چندروز به همین وضع گذشت و کوک نه بهم زنگ زد نه بهم پیام داد منم داغون تر از همیشه بودم نه چیزی میخوردم نه میخوابیدم خلاصه خواب و خوراک نداشتم تا اینکه یه روز تصمیم گرفتم از خونه بزنم بیرون و یکم هوا بخورم
رفتم به یه کافه که خیلی به خونمون نزدیک بود من عاشق اون کافه بودم چون تم خیلی قشنگی داشت و وایب خوبی بهم میداد
رفتم و یه قهوه سفارش دادم و نشستم روصندلی و سرم رو گذاشتم رو میز و از پشت شیشه به بیرون خیره شدم تا اینکه حس کردم یکی نشست رو به روم سریع سرم رو آوردم بالا و با جئون جونگکوک چشم تو چشم شدم حتی با دیدنش هم دلم واسش میرفت
+چطوری بیب فکر کردی به همین راحتی بیخیالت میشم؟
_ج....جونکوک
+بگو که منو بخشیدی
_جونکوک (بغض)
+جانم بیبی بغض نکن که قلبم درد میگیره
_جونکوک من بدون تو میمیرم
+واقعا میگی؟
_جونکوک تروخدا بقلم کن بزار بعد این چند روز عذاب آروم بشم (گریه)
جونکوک بلند شد و منو از رو صندلی بلند کرد و محکم من رو تو بقلش گرفت و فشار داد منم همینجوری داشتم گریه میکردم
بعد چند دقیقه آروم شدم و نشستم رو صندلی و کوک هم نشست روبه روم که دیدم یه جعبه کوچیک و خوشگل از جیبش درآورد و درش رو باز کرد و گرفتش جلوی من
یه حلقه خیلی خوشگل بود
_وایییی مرسی کوک
حلقه رو از تو جعبه در آوردم
_خودم بندازم دستم؟؟
+نه البته اگه این افتخار رو به ما بدین
حلقه رو دادم بهش و واسم انداخت تو دستم و دستم رو بوسید
.........................
(معلومه همتون فیک خشن دوست دارید چون پارتای قبل خیلی حمایت شدن🗿)
۱۳.۸k
۰۲ تیر ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۷)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.