یخ فروش جهنم 🔥
#یخ_فروش_جهنم 🔥
رمان ارتش
پارت پنجاه و دو
رفتم خونه روی مبل گرفتم خوابیدم
صبح>>
وسایلمو جمع کردم و رفتم دنبال ملکا
ملکا دم در با یه ساک لباس وایستاده بود
سوار ماشین شد و راه افتادم
ملکا:داریم کجا میریم
هاکان:میخواییم بریم ارتش
ملکا:ارتش!؟
هاکان:آره
ملکا:شوخی گرفته آنجا میخواییم بریم چیکار
هاکان:بهت که گفتم آنجا آشنا شدیم
توی راه بودم که ملکا خوابش برد
بلاخره بعد از ۳ ساعت رسیدیم
هاکان:ملکا!ملکا بیدار شو رسیدیم
بیدار نمیشد برا همون بغلش زدم و بردمش داخل
ردی تختم گذاشتمش
خیلی قشنگ خوابیده بود
ریو پیشونیش رو بوسیدم چشمامو باز کرد تا منو دید هولم داد
ملکا:داری چیکار میکنی
هاکان:دارم زنمو میبوسم مگه عیبه
ملکا:من که چیزی یادم نیست برا همون نبوس
رمان ارتش
پارت پنجاه و دو
رفتم خونه روی مبل گرفتم خوابیدم
صبح>>
وسایلمو جمع کردم و رفتم دنبال ملکا
ملکا دم در با یه ساک لباس وایستاده بود
سوار ماشین شد و راه افتادم
ملکا:داریم کجا میریم
هاکان:میخواییم بریم ارتش
ملکا:ارتش!؟
هاکان:آره
ملکا:شوخی گرفته آنجا میخواییم بریم چیکار
هاکان:بهت که گفتم آنجا آشنا شدیم
توی راه بودم که ملکا خوابش برد
بلاخره بعد از ۳ ساعت رسیدیم
هاکان:ملکا!ملکا بیدار شو رسیدیم
بیدار نمیشد برا همون بغلش زدم و بردمش داخل
ردی تختم گذاشتمش
خیلی قشنگ خوابیده بود
ریو پیشونیش رو بوسیدم چشمامو باز کرد تا منو دید هولم داد
ملکا:داری چیکار میکنی
هاکان:دارم زنمو میبوسم مگه عیبه
ملکا:من که چیزی یادم نیست برا همون نبوس
۷.۴k
۲۳ خرداد ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.