زندگی میان مردگان
ساعت 12 بود اومدن پس خوابیدیم( بچه ها اگه هی میگم خوابیدیم خیلی ببخشید چون این اتفاقات برای خودم تو خواب افتاده) توی خواب ب جای سر سبز بودم خیلی زیبا بود ی دشت بزرگ با بچه ها توی دشت بازی میکردیم با چندتا دختر رفتیم لب ی پرت گاه ولی زیبا بود بوی زندگی و آزادی میداد باز ته دل می خندیدیم با دخترا پرتگاه رو دور زدیمو به سمت جنگل رفتیم خیلی زیبا بود همه میخندیدن ولی خوب بازم خواب بود از خواب بیدار شدم ظهر بود باز خوابیدم توی همون دشت بودم داشتم با بچه ها خوشمیگذروندیم که ی دفعه همه وحشت کردنو میدیدن انگار از ی چیزی وحشتناک فرار میکرد پس رفتم جلو دیدم چند نفر به مردا تیر شکلیک میکرد( نه پس گوجه شلیک میکردن ببخشید) و دخترا رو از خانواده هاشون جدا میکردن یکیشون اومد طرفم شروع به دویدن کردم آنقدر دویدم که به همون پرتگاه رسیدم برای رسیدم به پرتگاه باید ی راه خیلی باریک رو میومدی پس بر فرض اینکه اون مرده افتاده مرده آروم تر به سمت جنگل رفتم ولی دیگه اونجا جنگا نبود بلکه ی
«کویر بود»
اونجا کویر بود کویر بی سرو ته جلو میرفتم گرما رو احساس میکردم خستگی حتی تشنگی تا اینکه به جاده رسیدم هرجی وایسادم کسی نبود پس راه افتادم به ی کلبه رسیدم واردش شدم دیدم چندتا پسر دارن حرف میزنن ی دفعه افتادم زمین از خواب بیدار شدم
درسته من از خواب بیدار شدم انگار روحم از اون بدن جدا شده بود ( روح خبیس تر من وجود نداره) هرچی فکر کردم ولی عملی نبود یکی اونجا بیهوش بشه یکی اینجا بیدار بشه اصلا تئوریشم نمیشه ولی برای من اتفاق افتاده بود
«کویر بود»
اونجا کویر بود کویر بی سرو ته جلو میرفتم گرما رو احساس میکردم خستگی حتی تشنگی تا اینکه به جاده رسیدم هرجی وایسادم کسی نبود پس راه افتادم به ی کلبه رسیدم واردش شدم دیدم چندتا پسر دارن حرف میزنن ی دفعه افتادم زمین از خواب بیدار شدم
درسته من از خواب بیدار شدم انگار روحم از اون بدن جدا شده بود ( روح خبیس تر من وجود نداره) هرچی فکر کردم ولی عملی نبود یکی اونجا بیهوش بشه یکی اینجا بیدار بشه اصلا تئوریشم نمیشه ولی برای من اتفاق افتاده بود
۳.۱k
۱۲ اسفند ۱۴۰۰
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.