فیک"خاموشش کن"۸
《هر کسی را نباید در زندگی خود راه دهید!
به گفتهی کنفوسیوس:با کسی که به اندازهی شما خوب نیست رابطه نداشته باشید:)》
" آدم های سمی/لیلیان گلاس"
جاده خاکی و تاریک بود
خلع از هر موجود زنده ای!
رانندگی تو همچین موقعیتی سخت بود.
تهیونگ تمام حواسشو روی جاده متمرکز کرده بود و از استرس عرق میریخت، اما از طرفی ته دلش خوشحال بود،
خوشحال بود که دیگه ا.ت نیاز نیست اونجا بمونه!
با این فکر لبخندی روی صورتش نشست.
ا.ت از وقتی توی ماشین نشسته بود خرس عروسکیشو محکم بغلش نگه داشته و حتی یه کلمه هم حرف نزده بود.
دست راستشو بلند کرد و دستشو میون موهای ژولیدش برد.
خیلی سوسکی به تهیونگ نگاه کرد و سرشو خاروند:
با لباس غیر رسمی ندیده بودمت
تهیونگ از زیادی عادی بودن ا.ت جا خورد
انگار نه انگار این همه وقت تو دیوونه خونه بستری بوده:
هوم؟...آ...آره درسته...آقای کیم یهویی خبرم کرد...
تهیونگ نگاهی به هودی سفید مخملش و شلوارک میشکیش انداخت.
خودش ازینکه با همچین تیپی اومده برای نجات دادن یه نفر خندش گرفت!
یهو لبخند مستطیل شکلش پیدا شد و خندید!
ا.ت جوری که انگار تو عمرش آدم ندیده ، با کنجکاوی تمام به تهیونگ زل زده بود.
یهو انگشتشو سمت تهیونگ دراز کرد:
خون...
تهیونگ به لباسش که لکهای از خون روش افتاده بود نگاه کرد:
آ...چیزی نیست! چرا تا الان متوجهش نشده بودم؟
خوشبختانه یه خراش بود و گلوله درست به هدف نخورده بود!
نگران نباشید دوستان!
تهیونگ نگاهی به جلوش انداخت:
این عمارت متروکه یا چی؟
جلوی اون خونهی بزرگ که بنظر میرسید نزدیک سه طبقه داشته باشه ماشینو پارک کرد.
ا.ت از ماشین پیاده شد و به عمارت خیره شد:
شبیه یه چیزیه
تهیونگ یه ابروشو بالا برد و به ا.ت نگاه کرد:
چی؟
ا.ت سرشو سمت تهیونگ برگردوند:
دیزنی لند!
تهیونگ دوباره جا خورد! ا.ت و دیزنی؟
شونه بالا انداخت و وارد شد.
با اینکه خیلی بزرگ بود حیاط و باغ نداشت
و به طرز عجیبی ترسناک به نظر نمیومد
تهیونگ: نمیدونستم آقای کیم چقدر پولداره
ا.ت سری تکون داد و گفت:
هنوزم نمیدونی!
تنها چیزی که تهیونگ از خانوادهی کیم میدونست شرکت تبلیغاتی پدرش بود!
ولی مثل اینکه خیلی چیزا دارنو رو نکردن!
ا.ت:چرا موهات خیسه؟
تهیونگ: موهام؟ عا....
فلش بک یک ساعت پیش:
تهیونگ صدای آهنکو تا ناموس بالا داده بود و در حالی که فقط یه حوله تنش بود و میرقصید و با آهنگ میخوند:
Haven...im in haven!
(آهنگو که میشناسید!نه؟)
یه تیکه از پیتزای رو اپن رو برداشت و با لذت گاز زد.
تهیونگ با سرخوشی تمام سمت حموم رفت و حولهش رو تخت انداخت.
(واقعا تصور کردی خواهر؟)
گوشیش که به باند وصل بود رو دم حموم گذاشت و دوش حموم رو باز کرد و چشماشو بست.
زندگی تهیونگ داشت در آرامش تمام سپری میشد که زنگ گوشیش آرامشش رو از هم درید!
تهیونگ غر غر کنان از زیر دوش اومد بیرون:
این وقت شب کدوم خری...آقای کیم؟
.
.
.
계속
ببخشید که دیر شد بچه ها، نت نداشتم؛)
به گفتهی کنفوسیوس:با کسی که به اندازهی شما خوب نیست رابطه نداشته باشید:)》
" آدم های سمی/لیلیان گلاس"
جاده خاکی و تاریک بود
خلع از هر موجود زنده ای!
رانندگی تو همچین موقعیتی سخت بود.
تهیونگ تمام حواسشو روی جاده متمرکز کرده بود و از استرس عرق میریخت، اما از طرفی ته دلش خوشحال بود،
خوشحال بود که دیگه ا.ت نیاز نیست اونجا بمونه!
با این فکر لبخندی روی صورتش نشست.
ا.ت از وقتی توی ماشین نشسته بود خرس عروسکیشو محکم بغلش نگه داشته و حتی یه کلمه هم حرف نزده بود.
دست راستشو بلند کرد و دستشو میون موهای ژولیدش برد.
خیلی سوسکی به تهیونگ نگاه کرد و سرشو خاروند:
با لباس غیر رسمی ندیده بودمت
تهیونگ از زیادی عادی بودن ا.ت جا خورد
انگار نه انگار این همه وقت تو دیوونه خونه بستری بوده:
هوم؟...آ...آره درسته...آقای کیم یهویی خبرم کرد...
تهیونگ نگاهی به هودی سفید مخملش و شلوارک میشکیش انداخت.
خودش ازینکه با همچین تیپی اومده برای نجات دادن یه نفر خندش گرفت!
یهو لبخند مستطیل شکلش پیدا شد و خندید!
ا.ت جوری که انگار تو عمرش آدم ندیده ، با کنجکاوی تمام به تهیونگ زل زده بود.
یهو انگشتشو سمت تهیونگ دراز کرد:
خون...
تهیونگ به لباسش که لکهای از خون روش افتاده بود نگاه کرد:
آ...چیزی نیست! چرا تا الان متوجهش نشده بودم؟
خوشبختانه یه خراش بود و گلوله درست به هدف نخورده بود!
نگران نباشید دوستان!
تهیونگ نگاهی به جلوش انداخت:
این عمارت متروکه یا چی؟
جلوی اون خونهی بزرگ که بنظر میرسید نزدیک سه طبقه داشته باشه ماشینو پارک کرد.
ا.ت از ماشین پیاده شد و به عمارت خیره شد:
شبیه یه چیزیه
تهیونگ یه ابروشو بالا برد و به ا.ت نگاه کرد:
چی؟
ا.ت سرشو سمت تهیونگ برگردوند:
دیزنی لند!
تهیونگ دوباره جا خورد! ا.ت و دیزنی؟
شونه بالا انداخت و وارد شد.
با اینکه خیلی بزرگ بود حیاط و باغ نداشت
و به طرز عجیبی ترسناک به نظر نمیومد
تهیونگ: نمیدونستم آقای کیم چقدر پولداره
ا.ت سری تکون داد و گفت:
هنوزم نمیدونی!
تنها چیزی که تهیونگ از خانوادهی کیم میدونست شرکت تبلیغاتی پدرش بود!
ولی مثل اینکه خیلی چیزا دارنو رو نکردن!
ا.ت:چرا موهات خیسه؟
تهیونگ: موهام؟ عا....
فلش بک یک ساعت پیش:
تهیونگ صدای آهنکو تا ناموس بالا داده بود و در حالی که فقط یه حوله تنش بود و میرقصید و با آهنگ میخوند:
Haven...im in haven!
(آهنگو که میشناسید!نه؟)
یه تیکه از پیتزای رو اپن رو برداشت و با لذت گاز زد.
تهیونگ با سرخوشی تمام سمت حموم رفت و حولهش رو تخت انداخت.
(واقعا تصور کردی خواهر؟)
گوشیش که به باند وصل بود رو دم حموم گذاشت و دوش حموم رو باز کرد و چشماشو بست.
زندگی تهیونگ داشت در آرامش تمام سپری میشد که زنگ گوشیش آرامشش رو از هم درید!
تهیونگ غر غر کنان از زیر دوش اومد بیرون:
این وقت شب کدوم خری...آقای کیم؟
.
.
.
계속
ببخشید که دیر شد بچه ها، نت نداشتم؛)
۱۱.۳k
۱۹ تیر ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۲۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.