خیانت سخت!
خیانت سخت!
پارت اول:
ا.ت ویو:
جونگکوک: چیشد....جواب داد؟
سرمو به نشونه ی نه اینور و اونور کردم...لبخند امیدوارانش از لبش پاک شد...رفت تو اتاق و در و محکم بست....بیبی چک و انداختم تو سطل آشغال...توی این ۳ سال خیلی امتحان و تلاش کردیم ولی هیچ جوابی نگرفتیم...هم جونگکوک ازمایش داد هم من که متوجه شدیم مشکل از منه....من به دلیل مادر زادی رحمم مشکل داره و نمیتونه بچه نگهداره بخاطره همین من نمیتونم حامله بشم....من یه اشتباهی که کرد توی دوران مجردی نرفتم دنبال درمانش و الانم دیگه راهی نیست دکتر گفته باید منتظر یه معجزه باشیم....بسیار خب بگذریم...من زن جونگکوکم که ۳ ساله ازدواج کردیم....داشتم برا جونگکوک نسکافه درست میکردم اون عادت داشت این ساعت نسکافه بخوره ولی دیدم لباس پوشید رفت بیرون بدون هیچ خدافظی ای....از این حجم بی توجه ایش ناراحت شدم با خودم گفتم شاید کار واجبی براش پیش اومده....بگذریم....نسکافه ای که درست کردم و برا خودم گذاشتمش...رفتم تلویزیون رو روشن کردم و نشستم پاش
(۲ ساعت بعد)
به ساعت نگاه کردم 8:00 بود بلند شدم رفتم شام درست کردم و گذاشتم دم بکشه....هرچی نشستم منتظر جونگکوک نیومد دیگه داشتم نگرانش میشدم چند بار به گوشیش زنگ زدم ولی جواب نداد....همینجور ساعت میگذشت 9...10...11....12....ولی بازم از جونگکوک خبری نشد.....دیگه کم کم داشت خابم میگرفت....صدای چرخوندن کلید و شنیدم.....جونگکوک اومد داخل....خیلی خسته بود...سه تا دکمه ی اول پیرهنش باز بود...گردنش قرمز شده بود
ا.ت: جونگکوک....کجا بودی
جونگکوک: بیرون
ا.ت: میدونم بیرون....کجا بودی
جونگکوک: باید به تو جواب پس بدم؟!
ا.ت: جونگکوک؟....مثلا من زنتماا
جونگکوک: چون زنمی باید همش تو کارام دخالت کنی؟
ا.ت: جونگکوک میفهمی چی میگی....از عصر تا الان معلوم نیست کجا بودی گوشیتم که جواب نمیدادی....حق دارم به عنوان زنت نگرانت بشم
یه نفس عمیق صدا دار کشید....اومد نزدیکم و گونم و بوسید و بغلم کرد
جونگکوک: منو ببخش...پیش دوستام بودم یادم رفت بهت اطلاع بدم
ا.ت: خیلی بدی....من برات شام درست کرده بودم
جونگکوک: باشه واسه بعدا...میرم بخوابم...شب بخیر
بدون اینکه جواب شب بخیرش و بدم به رفتنش تو اتاق خیره شدم....اون خیلی عوض شده...اصلا صمیمیت سابق و نداره....تصمیم گرفتم فردا تعقیبش کنم
ادامه دارد.....
پارت اول:
ا.ت ویو:
جونگکوک: چیشد....جواب داد؟
سرمو به نشونه ی نه اینور و اونور کردم...لبخند امیدوارانش از لبش پاک شد...رفت تو اتاق و در و محکم بست....بیبی چک و انداختم تو سطل آشغال...توی این ۳ سال خیلی امتحان و تلاش کردیم ولی هیچ جوابی نگرفتیم...هم جونگکوک ازمایش داد هم من که متوجه شدیم مشکل از منه....من به دلیل مادر زادی رحمم مشکل داره و نمیتونه بچه نگهداره بخاطره همین من نمیتونم حامله بشم....من یه اشتباهی که کرد توی دوران مجردی نرفتم دنبال درمانش و الانم دیگه راهی نیست دکتر گفته باید منتظر یه معجزه باشیم....بسیار خب بگذریم...من زن جونگکوکم که ۳ ساله ازدواج کردیم....داشتم برا جونگکوک نسکافه درست میکردم اون عادت داشت این ساعت نسکافه بخوره ولی دیدم لباس پوشید رفت بیرون بدون هیچ خدافظی ای....از این حجم بی توجه ایش ناراحت شدم با خودم گفتم شاید کار واجبی براش پیش اومده....بگذریم....نسکافه ای که درست کردم و برا خودم گذاشتمش...رفتم تلویزیون رو روشن کردم و نشستم پاش
(۲ ساعت بعد)
به ساعت نگاه کردم 8:00 بود بلند شدم رفتم شام درست کردم و گذاشتم دم بکشه....هرچی نشستم منتظر جونگکوک نیومد دیگه داشتم نگرانش میشدم چند بار به گوشیش زنگ زدم ولی جواب نداد....همینجور ساعت میگذشت 9...10...11....12....ولی بازم از جونگکوک خبری نشد.....دیگه کم کم داشت خابم میگرفت....صدای چرخوندن کلید و شنیدم.....جونگکوک اومد داخل....خیلی خسته بود...سه تا دکمه ی اول پیرهنش باز بود...گردنش قرمز شده بود
ا.ت: جونگکوک....کجا بودی
جونگکوک: بیرون
ا.ت: میدونم بیرون....کجا بودی
جونگکوک: باید به تو جواب پس بدم؟!
ا.ت: جونگکوک؟....مثلا من زنتماا
جونگکوک: چون زنمی باید همش تو کارام دخالت کنی؟
ا.ت: جونگکوک میفهمی چی میگی....از عصر تا الان معلوم نیست کجا بودی گوشیتم که جواب نمیدادی....حق دارم به عنوان زنت نگرانت بشم
یه نفس عمیق صدا دار کشید....اومد نزدیکم و گونم و بوسید و بغلم کرد
جونگکوک: منو ببخش...پیش دوستام بودم یادم رفت بهت اطلاع بدم
ا.ت: خیلی بدی....من برات شام درست کرده بودم
جونگکوک: باشه واسه بعدا...میرم بخوابم...شب بخیر
بدون اینکه جواب شب بخیرش و بدم به رفتنش تو اتاق خیره شدم....اون خیلی عوض شده...اصلا صمیمیت سابق و نداره....تصمیم گرفتم فردا تعقیبش کنم
ادامه دارد.....
۲۲.۹k
۰۶ مهر ۱۴۰۲
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.