p70من جز خاطرات بدت بودم؟
پارت 70
من جزو خاطرات بدت بودم؟
--------------------------
نفهمید کی خوابش برد...اینقد ذهنش درگیر بود و نگران هیونا بود مطمئن بود به این راحتیا خوابش نمیبره..ولی وقتی سرشو به شونه ی یونگی تکیه داد از خستگی به معنای واقعی کلمه بیهوش شد ..
یونگی ک چهره ی خستش رو دید لبخند غمگینی زد...کتش رو ک روی زانوش گزاشته بود برداشت انداخت روی شونه های سوا ...
خواست حرفی بزنه ک همون لحظه صدای گریه ای شنید...گریه ی هیونا...
چشمای سوا باز شد و وحشت زده بلند شد و رفت کنار پنجره ی اتاق هیونا...همزمان دوتا پرستار و دکتر وارد اتاق شدن تا علائم حیاتی هیونا رو بررسی کنن...
یونگی اومد پیش سوا و دستشو دور شونه هاش حلقه کرد..:اروم باش چیزیش نیست ..بیدار شد ..دیگه تموم شد...
هیونا چشمای اشکیشو باز کرد و توی اتاق غریبه دنبال سویون گشت و وقتی ندیدش شدت اشکاش بیشتر شد..
بغض گلوی سوا رو فشار داد :نه یونگیا ...اون سویونو میخواد...تازه شروع شده ...
..............
سوا:چرا نمیخوری؟
تقریبا نیم ساعتی میشد و هیونا بهوش اومده بود و الان دیگه اروم شده بود...ولی هنوز خبر نداشت داره با قلب مامانش زندگی میکنه ...سوا واقعا نمیدونست چجوری باید بهش بگه و الان فقط سعی داشت بهش یکم غذا بده ...ولی ههیونا لب به هیچ چیز نمیزد...
هیونا:نونا چرا مامانم نمیاد؟اون بهم قول داده بود بعد از عملم بهم غذا بده...
سوا بعد از کمی مکث گفت:مامانت یکم کار داشت هیونا...ولی میاد ..
دروغ....
هیونا لب و لوچه شو اویزون کرد:من و اون خیلی ذوق داشتیم ...همش اینروزا داشتیم راجب بعد از عملم صحبت میکردیم قراره با هم بریم شهربازی ...نونا باورت میشه من قراره برای اولین بار سوار ترن هوایی شم؟خیلی براش ذوق دارم...
یونگی ک پشت سر سوا نشسته بود و سعی داشت با چرب زبونی هیونا رو راضی به خوردن کنه لرزش دست سوا رو دید و سعی کرد بحث رو عوض کنه..
یونگی:هی بچه تو خیلی شجاعی...من که از ترن هوایی وحشت دارم...این نونای مهربونت رو اینجوری نبینی یا...وقتی میریم شهر بازی شبیه جادوگرا میشه...چند بار نزدیک بود از دستش سکته کنم...
هیونا اروم خندید و سوا هم لبخندی به یونگی زد ...
سوا:حالا یه قاشق میخوری؟
ولی هیونا به طرز عجیبی ساکت شد و لبخندش محو شد..
یونگی:خوبی بچه؟
هیونا:خواب مامانمو دیدم..
سوا:چی دیدی؟
هیونا :یه لباس سفید پوشیده بود...خیلی خوشکل شده بود ...بعد از رفتن بابام اولین بار بود ک لباس جدید پوشیده بود..لبخند میزد ...امد و بغلم کرد ...نمیدونم چرا ولی حس میکردم توی بغلش یه دلتنگی خیلی عمیق مخفی شده...انگاری دیگه منو نمیبینه...خواستم ازش بپرسم چرا ناراحته ولی تا خواستم دستشو بگیرم محو شد ..انگار که اصلا اونجا نبوده ...هر چی گشتم دنبالش نبودش...انگاری ناپدید شده بود بعدش یهویی از خواب پریدم...دلم بغلشو میخواد و اون الان نیستش که بغلم کنه نونا ...
سوا با شنیدن حرفای هیونا دیگه نتونست جلوی اشکاشو بگیره و اروم روی گونه اش سرازیر شدن...حتی یونگی هم با دیدن معصومیت و لحن غمگین هیونا بغضش گرفت....
هیونا لبخند پر از دردی زد و به سوا نگاه کرد...
هیونا:نونا من الان دارم با قلب مامانم زندگی میکنم اره؟یعنی دیگه نمیبینمش؟
حدود هزار و خورده ای نفر این فیکو میخونن...اگه خیلی تعداد لایکا زیاد باشه نهایت 30 تاس....ولی کسایی که کامنت میزارن؟ یکی دونفر...
بابا منم انگیزه میخوام خووووو :(
من جزو خاطرات بدت بودم؟
--------------------------
نفهمید کی خوابش برد...اینقد ذهنش درگیر بود و نگران هیونا بود مطمئن بود به این راحتیا خوابش نمیبره..ولی وقتی سرشو به شونه ی یونگی تکیه داد از خستگی به معنای واقعی کلمه بیهوش شد ..
یونگی ک چهره ی خستش رو دید لبخند غمگینی زد...کتش رو ک روی زانوش گزاشته بود برداشت انداخت روی شونه های سوا ...
خواست حرفی بزنه ک همون لحظه صدای گریه ای شنید...گریه ی هیونا...
چشمای سوا باز شد و وحشت زده بلند شد و رفت کنار پنجره ی اتاق هیونا...همزمان دوتا پرستار و دکتر وارد اتاق شدن تا علائم حیاتی هیونا رو بررسی کنن...
یونگی اومد پیش سوا و دستشو دور شونه هاش حلقه کرد..:اروم باش چیزیش نیست ..بیدار شد ..دیگه تموم شد...
هیونا چشمای اشکیشو باز کرد و توی اتاق غریبه دنبال سویون گشت و وقتی ندیدش شدت اشکاش بیشتر شد..
بغض گلوی سوا رو فشار داد :نه یونگیا ...اون سویونو میخواد...تازه شروع شده ...
..............
سوا:چرا نمیخوری؟
تقریبا نیم ساعتی میشد و هیونا بهوش اومده بود و الان دیگه اروم شده بود...ولی هنوز خبر نداشت داره با قلب مامانش زندگی میکنه ...سوا واقعا نمیدونست چجوری باید بهش بگه و الان فقط سعی داشت بهش یکم غذا بده ...ولی ههیونا لب به هیچ چیز نمیزد...
هیونا:نونا چرا مامانم نمیاد؟اون بهم قول داده بود بعد از عملم بهم غذا بده...
سوا بعد از کمی مکث گفت:مامانت یکم کار داشت هیونا...ولی میاد ..
دروغ....
هیونا لب و لوچه شو اویزون کرد:من و اون خیلی ذوق داشتیم ...همش اینروزا داشتیم راجب بعد از عملم صحبت میکردیم قراره با هم بریم شهربازی ...نونا باورت میشه من قراره برای اولین بار سوار ترن هوایی شم؟خیلی براش ذوق دارم...
یونگی ک پشت سر سوا نشسته بود و سعی داشت با چرب زبونی هیونا رو راضی به خوردن کنه لرزش دست سوا رو دید و سعی کرد بحث رو عوض کنه..
یونگی:هی بچه تو خیلی شجاعی...من که از ترن هوایی وحشت دارم...این نونای مهربونت رو اینجوری نبینی یا...وقتی میریم شهر بازی شبیه جادوگرا میشه...چند بار نزدیک بود از دستش سکته کنم...
هیونا اروم خندید و سوا هم لبخندی به یونگی زد ...
سوا:حالا یه قاشق میخوری؟
ولی هیونا به طرز عجیبی ساکت شد و لبخندش محو شد..
یونگی:خوبی بچه؟
هیونا:خواب مامانمو دیدم..
سوا:چی دیدی؟
هیونا :یه لباس سفید پوشیده بود...خیلی خوشکل شده بود ...بعد از رفتن بابام اولین بار بود ک لباس جدید پوشیده بود..لبخند میزد ...امد و بغلم کرد ...نمیدونم چرا ولی حس میکردم توی بغلش یه دلتنگی خیلی عمیق مخفی شده...انگاری دیگه منو نمیبینه...خواستم ازش بپرسم چرا ناراحته ولی تا خواستم دستشو بگیرم محو شد ..انگار که اصلا اونجا نبوده ...هر چی گشتم دنبالش نبودش...انگاری ناپدید شده بود بعدش یهویی از خواب پریدم...دلم بغلشو میخواد و اون الان نیستش که بغلم کنه نونا ...
سوا با شنیدن حرفای هیونا دیگه نتونست جلوی اشکاشو بگیره و اروم روی گونه اش سرازیر شدن...حتی یونگی هم با دیدن معصومیت و لحن غمگین هیونا بغضش گرفت....
هیونا لبخند پر از دردی زد و به سوا نگاه کرد...
هیونا:نونا من الان دارم با قلب مامانم زندگی میکنم اره؟یعنی دیگه نمیبینمش؟
حدود هزار و خورده ای نفر این فیکو میخونن...اگه خیلی تعداد لایکا زیاد باشه نهایت 30 تاس....ولی کسایی که کامنت میزارن؟ یکی دونفر...
بابا منم انگیزه میخوام خووووو :(
۹.۶k
۲۳ اردیبهشت ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.