دفتر خاطرات پارت بیست و ششم
قسمت بیست و شش
تو نگاهش اعصبانیت و خشم موج میزد، چرا نگاهش اینجوری بود، اصلا من از کی دارم نگاه جیمین رو میخونم، چشمامو ازش گرفتم سوهو اومد جلو و کمرمو دوستش گرفت، غوسی به کمرم دادم و با دستامو یقه لباسشو به چنگ گرفتم، دلم میخواست رفتارام و حرکتامو کنترل کنم ولی نمیشد، لباشو ممباس گوشم قرار داد.
سوهو: خیلی جذابی بیبی گرل.
خندیدم، بوسه ی کوتاهی روی لاله گوشم گذاشت، جندشم شد ولی ازش جدا نشدم
سوهو: نظرت چیه بریم توی اتاقای بالا بیشتر حال کنیم؟.
خنده مجددی کردم، یقه لباسشو ول کردم.
_ ما هنوز بچه ایم.
خواستم ازش جدا شم که سفت تر کمرمو گرفت، دستمو گذاشتم روی دستش تا از روی کمرم برداره، با چشمای خمارش به لبام نگاه کرد، منم گیج شده بودم، نمیدونستم چیکار کنم، سرشو داشت میاورد جلو، نگاه کوتاهی به جیمین کردم، پوزخندی زد و نگاهشو ازم گرفت، آب دهنمو قورت دادم، با رفتن برقا و صدای همهمه ی دخترای تو پارتی باعث جدا شدنم از سوهو شد.
+ اه چرا قطع شد.
- بچه ها بریم بیرون امشب ماه کامله هوای تاریک حیاط هم روشنه با ماشین آهنگ میزاریم.
همه به سمت حیاط رفتن، حالا من بودم، یه فضای تاریک و یه جیمین عصبانی!، چند باری پلک زدم تا جایی که جیمین ایستاده رو ببینم، اما تو اون تاریکی چیزی مشخص نبود نکنه رفته داخل حیاط، با کشیده شدن دستم شکه شدم.
جیمین: باهات کار دارم.
مثل یه دختر حرف گوش کن دنبالش راه افتادم، داشت میرفت بالا،از داخل اتاقای بالا صدای های نامحسوسی شنیده میشد، رفتم سمت یه اتاق، در اتاق رو باز کرد و وارد اتاق شدیم، پنجره باز بود و نور ماه قسمت کوچیکی از اتاق رو روشن کرده بود.
جیمین: تا مستی از سرت بیوفته اینجا میمونیم.
نمیدونم مست بودم یا نه، خنده ای بلندی کردم و رفتم سمت پنجره، با دیدن چندتا گوسفند و گرگ هینی بلندی کشیدم.
_ وای جیمین نگاه کن اون گوسفندا چه راحت دارن با گرگا میرقصدن.
سرمو از پنجره بیرون آوردم و با داد گفتم.
_ از دست گرگا فرار کنید الان اونا شمارو میخوردن.
جیمین منو از پنجره فاصله داد و دو طرف شونه هامو گرفت.
جیمین:چته اونا گرگ و گوسفند نیستن.
گیج خندیدم و ازش جدا شدم،دستامو از هم باز کردم و مثل پرنده ها شروع کردم به بال بال زدن.
_ من یه پرنده بی بال هستم میخوام پرواز کنم
دوباره رفتم سمت پنجره
_ میخوام از این قفس خودمو رها کنم.
لبه
پنجره ایستادم،نسیم خنک به صورتم میخورد، لبخندی زدم
_ میخوام آزادانه پرواز کنم.
پامو خواستم از لبه پنجره بزارم بیرون که کمرم توسط کسی گرفته شد.
جیمین: خانم جئون شما مستی.
با عصبانیت برگشتم سمتش ولی به دینش عصبانیتم ریخت.
_ تو فرشته نجات منی!
نشستم روی زمین و بلند زدم زیر خنده، جیمین داشت با تعجب به حرکاتم نگاه میکرد، خندمو قورت دادم و رفتم تو فاز غم.
_ میدونی چیه؟
جیمین کنارم نشست، دستشو گذاشت رو شونم، نگاه غمگینمو دادم بهش
_ عشق خیلی احساس بدیه
جیمین: عاشق شدی؟
خندیدم و با لحن غمگین گفتم
_ اره عاشق شدم
از جام بلند شدم، رفتم سمت پنجره، جیمین هم دنبالم اومد و کنارم ایستاد
_ عاشق یه مرد، ولی اون قلبش برای یکی دیگست
دلم میخواست گریه کنم، اینکارو کردم، جیمین دستشو گذاشت پشت کمرم و نوازش وار میکشید، نگاهم به ماه بود
_ اون قشنگه شبیه ماهه
نفسشو فرستاد بیرون
جیمین: گریه نکن به اون مرد هم فکر نکنم
اشکامو پاک کردم
_نمیشه
برگشتم سمتش، لبای خوش فرمش زیادی تو چشم بود، دلم واقعا میخواست امتحان کنم طعمشون چجوریه، آب دهنمو قورت دادم و دستامو گذاشتم روی سینش.
_ دوستت دارم پارک جیمین.
اعتراف احمقانه ای بود، سرمو نزدیک کردم و لباشو به لب گرفتم، رفتارام دست خودم نبود، میتونستم حس کنم که چقدر تعجب کرده، با مک عمیقی ازش جدا شدم، سرم گیج میرفت، چشمام تار میدید، با دستم بازوی جیمین رو گرفتم، نمیدونم چم شد که چشمام سیاهی رفت و آخری چیزی که حس کردم آغوش گرم جیمین بود...
صبح با سردرد شدیدی بلند شدم، با گیجی به دوربرم نگاه میکردم، اتاق خودم بود البته تمیز تر، از تخت اومدم پایین، سردردم داشت شدید تر میشد، در اتاقو باز کردم و راه آشپزخونه رو پیش گرفتم، مامانم مثل عادت همیشگیش داشت میز صبحونه رو آماده میکرد، نشستم روی صندلی و با دستام درحال ماساژ دادن شقیقه هام شدم
_ مامان سرم داره میترکه میشه بهم قرص بدی.
بدون پرسیدن حرف اضافی رفت سراغ جعبه قرص ها.. قرص و لیوان آب رو از مامانم گرفتم و خوردم.
+ آقای پارک امروز اسباب کشی کردن.
لیوان آب رو گذاشتم روی میز.
_ چی، چرا.
+ انتقال شده به یه جای دیگه، پسر خوبی بود.
دلم ریخت، یعنی دیگه نمیتونستم ببینمش!
_ کی رفت؟.
+ صبح ساعت پنج تا هشت.
اتفاقای دیشب مثل پرده ی سینما از جلوم رد شدن، مست شدنم،،، اعترافی که به جیمین کردم و در آخر اون بوسه.....
پایان پارت
تو نگاهش اعصبانیت و خشم موج میزد، چرا نگاهش اینجوری بود، اصلا من از کی دارم نگاه جیمین رو میخونم، چشمامو ازش گرفتم سوهو اومد جلو و کمرمو دوستش گرفت، غوسی به کمرم دادم و با دستامو یقه لباسشو به چنگ گرفتم، دلم میخواست رفتارام و حرکتامو کنترل کنم ولی نمیشد، لباشو ممباس گوشم قرار داد.
سوهو: خیلی جذابی بیبی گرل.
خندیدم، بوسه ی کوتاهی روی لاله گوشم گذاشت، جندشم شد ولی ازش جدا نشدم
سوهو: نظرت چیه بریم توی اتاقای بالا بیشتر حال کنیم؟.
خنده مجددی کردم، یقه لباسشو ول کردم.
_ ما هنوز بچه ایم.
خواستم ازش جدا شم که سفت تر کمرمو گرفت، دستمو گذاشتم روی دستش تا از روی کمرم برداره، با چشمای خمارش به لبام نگاه کرد، منم گیج شده بودم، نمیدونستم چیکار کنم، سرشو داشت میاورد جلو، نگاه کوتاهی به جیمین کردم، پوزخندی زد و نگاهشو ازم گرفت، آب دهنمو قورت دادم، با رفتن برقا و صدای همهمه ی دخترای تو پارتی باعث جدا شدنم از سوهو شد.
+ اه چرا قطع شد.
- بچه ها بریم بیرون امشب ماه کامله هوای تاریک حیاط هم روشنه با ماشین آهنگ میزاریم.
همه به سمت حیاط رفتن، حالا من بودم، یه فضای تاریک و یه جیمین عصبانی!، چند باری پلک زدم تا جایی که جیمین ایستاده رو ببینم، اما تو اون تاریکی چیزی مشخص نبود نکنه رفته داخل حیاط، با کشیده شدن دستم شکه شدم.
جیمین: باهات کار دارم.
مثل یه دختر حرف گوش کن دنبالش راه افتادم، داشت میرفت بالا،از داخل اتاقای بالا صدای های نامحسوسی شنیده میشد، رفتم سمت یه اتاق، در اتاق رو باز کرد و وارد اتاق شدیم، پنجره باز بود و نور ماه قسمت کوچیکی از اتاق رو روشن کرده بود.
جیمین: تا مستی از سرت بیوفته اینجا میمونیم.
نمیدونم مست بودم یا نه، خنده ای بلندی کردم و رفتم سمت پنجره، با دیدن چندتا گوسفند و گرگ هینی بلندی کشیدم.
_ وای جیمین نگاه کن اون گوسفندا چه راحت دارن با گرگا میرقصدن.
سرمو از پنجره بیرون آوردم و با داد گفتم.
_ از دست گرگا فرار کنید الان اونا شمارو میخوردن.
جیمین منو از پنجره فاصله داد و دو طرف شونه هامو گرفت.
جیمین:چته اونا گرگ و گوسفند نیستن.
گیج خندیدم و ازش جدا شدم،دستامو از هم باز کردم و مثل پرنده ها شروع کردم به بال بال زدن.
_ من یه پرنده بی بال هستم میخوام پرواز کنم
دوباره رفتم سمت پنجره
_ میخوام از این قفس خودمو رها کنم.
لبه
پنجره ایستادم،نسیم خنک به صورتم میخورد، لبخندی زدم
_ میخوام آزادانه پرواز کنم.
پامو خواستم از لبه پنجره بزارم بیرون که کمرم توسط کسی گرفته شد.
جیمین: خانم جئون شما مستی.
با عصبانیت برگشتم سمتش ولی به دینش عصبانیتم ریخت.
_ تو فرشته نجات منی!
نشستم روی زمین و بلند زدم زیر خنده، جیمین داشت با تعجب به حرکاتم نگاه میکرد، خندمو قورت دادم و رفتم تو فاز غم.
_ میدونی چیه؟
جیمین کنارم نشست، دستشو گذاشت رو شونم، نگاه غمگینمو دادم بهش
_ عشق خیلی احساس بدیه
جیمین: عاشق شدی؟
خندیدم و با لحن غمگین گفتم
_ اره عاشق شدم
از جام بلند شدم، رفتم سمت پنجره، جیمین هم دنبالم اومد و کنارم ایستاد
_ عاشق یه مرد، ولی اون قلبش برای یکی دیگست
دلم میخواست گریه کنم، اینکارو کردم، جیمین دستشو گذاشت پشت کمرم و نوازش وار میکشید، نگاهم به ماه بود
_ اون قشنگه شبیه ماهه
نفسشو فرستاد بیرون
جیمین: گریه نکن به اون مرد هم فکر نکنم
اشکامو پاک کردم
_نمیشه
برگشتم سمتش، لبای خوش فرمش زیادی تو چشم بود، دلم واقعا میخواست امتحان کنم طعمشون چجوریه، آب دهنمو قورت دادم و دستامو گذاشتم روی سینش.
_ دوستت دارم پارک جیمین.
اعتراف احمقانه ای بود، سرمو نزدیک کردم و لباشو به لب گرفتم، رفتارام دست خودم نبود، میتونستم حس کنم که چقدر تعجب کرده، با مک عمیقی ازش جدا شدم، سرم گیج میرفت، چشمام تار میدید، با دستم بازوی جیمین رو گرفتم، نمیدونم چم شد که چشمام سیاهی رفت و آخری چیزی که حس کردم آغوش گرم جیمین بود...
صبح با سردرد شدیدی بلند شدم، با گیجی به دوربرم نگاه میکردم، اتاق خودم بود البته تمیز تر، از تخت اومدم پایین، سردردم داشت شدید تر میشد، در اتاقو باز کردم و راه آشپزخونه رو پیش گرفتم، مامانم مثل عادت همیشگیش داشت میز صبحونه رو آماده میکرد، نشستم روی صندلی و با دستام درحال ماساژ دادن شقیقه هام شدم
_ مامان سرم داره میترکه میشه بهم قرص بدی.
بدون پرسیدن حرف اضافی رفت سراغ جعبه قرص ها.. قرص و لیوان آب رو از مامانم گرفتم و خوردم.
+ آقای پارک امروز اسباب کشی کردن.
لیوان آب رو گذاشتم روی میز.
_ چی، چرا.
+ انتقال شده به یه جای دیگه، پسر خوبی بود.
دلم ریخت، یعنی دیگه نمیتونستم ببینمش!
_ کی رفت؟.
+ صبح ساعت پنج تا هشت.
اتفاقای دیشب مثل پرده ی سینما از جلوم رد شدن، مست شدنم،،، اعترافی که به جیمین کردم و در آخر اون بوسه.....
پایان پارت
۲۰.۴k
۲۱ بهمن ۱۴۰۲