رمان " مافیایِ عَوَضیِ مَن "
رمان " مافیایِ عَوَضیِ مَن "
♡ فصل اول ♡
پارت ¤ ¹⁶ ¤
________________________________________
" شب "
ویو " آماندا "
هی یک هفته تا عروسی مونده و الان منم مثل چی حوصلم سر رفته ، این یوپ هم معلوم نیس کجاس
تو حال خودم بودم که گوشیم صداش در اومد
آماندا : الو
این یوپ : الو ، آماندا بیا ته باغ کارت دارم
آماندا : چیکار داری ؟
این یوپ : بیا میفهمی
آماندا : اکی الان میام
چون لباسام خونگی بود یه تیپ مشکی زدم و رفتم بیرون به سوی ته باغ
برام عجیب بود ساعت ده شبه چیکار داره
بعد از ده ساعت پیاده روی رسیدم 😐💔
همه جا با بادکنک های مشکی و نقره تزئین شده بود ، یه دسته گل خیلی بزرگ روی تاب بود
این یوپ هم یه دسته گل متوسط با گل های با یه جعبه مخملی قهوه ای رنگ دستش بود
برگشت سمتم و جلوم زانو زد و در جعبه رو باز کرد ، توش یه گردنبند خوشگل بل طرح فلامینگو بود ( انقد از این چندش بازیا بدم میاد 😐🤌 )
این یوپ : آماندا ، حاضری تا بد مال من شی؟
آماندا : فکرامو بکنم بعد😁
این یوپ : دو دقیقه کرم نریز جواب منو بده😐💔
آماندا : خب فکرامو کردم ....... بلههههه
این یوپ : ( بلند میشه و آماندا رو بغل میکنه و میچرخونتش ) ممنون ازت ، بیا گردنبند تو ببندم
آماندا : ( میچرخه )
این یوپ : خیلی بهت میاد
آماندا : به من همه چی میاد😁🤌
این یوپ : 😐😐 بیا بریم تو 😐🤌
آماندا : باشه بریم
" عمارت "
آرتمیس : خب شما دو تا کفتر عاشق کدوم قبرستونی بودید دوساعته داریم دنبالتون میگردیم؟؟😐
آماندا : رفته بودیم ته باغ کار داشتیم
آرتمیس : چه کارییییی؟؟🤨
آماندا : خاک تو سر منحرفت احمققققق
این یوپ میخواست اینو به من بده بی شعور 😐💔
آرتمیس : آهااااان ببخشید😐💔
آماندا : بی شعوری دیگه😐🤌
آرتمیس : 😑😑
آماندا : ول کن حالا خوابم میاد میخوام بکپم مزاحم نشید😐🤌
آرتمیس : اکی برو بکپ
این یوپ : بریم
آرتمیس و آماندا : تو کجاااااا
این یوپ : منم باهات میام بخوابیم
آماندا : یه شب بهش رو دادم ببین چی میگه هاااا😐💔
این یوپ : باید عادت کنی به من ربطی نداره
آماندا : 😐😐😐😐💔 بیا برو گمشو
حوصله بحث ندارم میای بیا نمیای نیا بهتر
این یوپ : معلومه که میام😐🤌
آماندا : بخدا تو بغلت خفم کنی کشتمت 😐🔪
این یوپ : باشه 😐
________________________________________
♡ فصل اول ♡
پارت ¤ ¹⁶ ¤
________________________________________
" شب "
ویو " آماندا "
هی یک هفته تا عروسی مونده و الان منم مثل چی حوصلم سر رفته ، این یوپ هم معلوم نیس کجاس
تو حال خودم بودم که گوشیم صداش در اومد
آماندا : الو
این یوپ : الو ، آماندا بیا ته باغ کارت دارم
آماندا : چیکار داری ؟
این یوپ : بیا میفهمی
آماندا : اکی الان میام
چون لباسام خونگی بود یه تیپ مشکی زدم و رفتم بیرون به سوی ته باغ
برام عجیب بود ساعت ده شبه چیکار داره
بعد از ده ساعت پیاده روی رسیدم 😐💔
همه جا با بادکنک های مشکی و نقره تزئین شده بود ، یه دسته گل خیلی بزرگ روی تاب بود
این یوپ هم یه دسته گل متوسط با گل های با یه جعبه مخملی قهوه ای رنگ دستش بود
برگشت سمتم و جلوم زانو زد و در جعبه رو باز کرد ، توش یه گردنبند خوشگل بل طرح فلامینگو بود ( انقد از این چندش بازیا بدم میاد 😐🤌 )
این یوپ : آماندا ، حاضری تا بد مال من شی؟
آماندا : فکرامو بکنم بعد😁
این یوپ : دو دقیقه کرم نریز جواب منو بده😐💔
آماندا : خب فکرامو کردم ....... بلههههه
این یوپ : ( بلند میشه و آماندا رو بغل میکنه و میچرخونتش ) ممنون ازت ، بیا گردنبند تو ببندم
آماندا : ( میچرخه )
این یوپ : خیلی بهت میاد
آماندا : به من همه چی میاد😁🤌
این یوپ : 😐😐 بیا بریم تو 😐🤌
آماندا : باشه بریم
" عمارت "
آرتمیس : خب شما دو تا کفتر عاشق کدوم قبرستونی بودید دوساعته داریم دنبالتون میگردیم؟؟😐
آماندا : رفته بودیم ته باغ کار داشتیم
آرتمیس : چه کارییییی؟؟🤨
آماندا : خاک تو سر منحرفت احمققققق
این یوپ میخواست اینو به من بده بی شعور 😐💔
آرتمیس : آهااااان ببخشید😐💔
آماندا : بی شعوری دیگه😐🤌
آرتمیس : 😑😑
آماندا : ول کن حالا خوابم میاد میخوام بکپم مزاحم نشید😐🤌
آرتمیس : اکی برو بکپ
این یوپ : بریم
آرتمیس و آماندا : تو کجاااااا
این یوپ : منم باهات میام بخوابیم
آماندا : یه شب بهش رو دادم ببین چی میگه هاااا😐💔
این یوپ : باید عادت کنی به من ربطی نداره
آماندا : 😐😐😐😐💔 بیا برو گمشو
حوصله بحث ندارم میای بیا نمیای نیا بهتر
این یوپ : معلومه که میام😐🤌
آماندا : بخدا تو بغلت خفم کنی کشتمت 😐🔪
این یوپ : باشه 😐
________________________________________
۳.۹k
۱۶ مرداد ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۸)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.