پرنس بی احساس
part:9
از زبان ا/ت
مردی که تقریبا چاق بود دستمو گرفته بود و به گوشه ای می کشید ...
توی روستای ما همه باهم خوب بودیم و آرامش داشتیم برای همین منتظر همچین چیزی نبودم اما حالا که فکر می کنم شهر همیشه همینطور بوده
دستمو ول کرد که با جرعت گفتم: کی هستی؟ چی میخوای؟
لبخندی زد و گفت: پول
جانم؟پول؟
گفتم: ندارم آقا مگه چقدر میخوای؟
نیشخندی زد و گفت: اندازه تعداد کتاب هایی که برات چاپ کردم
گفتم: کتاب؟
گفت: منم آقای پارک..یادت نمیاد منو؟
گفتم:نه یادم نمیاد...گفتی کتاب؟
گفت:آره بابا من اون نوشته هاتو به کتاب تبدیل کردم
لبخندی روی لبش بود که حرصم رو بیرون می کشید...
خیلی سریع گفتم: تو بیخود کردی(همینگونه رک باشید😂)
چشماش گرد شد و گفت: بله؟
گفتم:من بهت رضایت دادم؟مرتیکه عوضی بخاطر تو نزدیک بود بیفتم زندان می فهمی؟
یهو جدی شد و گفت: به درک پولمو بده
گفتم: پول؟هه خنده داره من که ازت نخواستم ...خودت کردی پولم ازم نخواه
همین که خواستم برگردم موهای بلندمو گرفت و کشید و گفت: زنیکه ی...هوووف پولم رو بده وگرنه همینجا می کشمت
خیلی ترسیده بودم تا حدی که زبونم لال شده بود و فقط با ترس بهش زل زده بودم
دید به زبون نمیام با دستای سنگین و چاقش یه سیلی توی گوشم خوابوند که حس می کردم شنواییم رو از دست دادم
گردنمو گرفت و میخواست خفه کنه
دیگه نفس کشیدن واقعا واسم سخت بود..
مغزم درد گرفته بود و سخت در تلاش بودم نفس بکشم
تقلا می کردم که ولم کنه اما بی فایده بود
نا امید نا امید چون این گوشه هم بودم احتمال زیاد اگه میمردم هم کسی پیدام نمی کرد
همون لحظه فرشته نجاتم رسید...
کسی که حتی فکرش رو هم نمیکردم اما منو از دست اون مرد نجات داد یعنی.. پرنس جونگ کوک...
با مشتی که توی صورتش کوبوند صورتش زخمی شد
هنوز بخاطر ترس می لرزیدم پاهام رو محکم بغل کردم و شروع کردم به گریه کردن دست خودم نبود ولی همیشه از این اتفاق می ترسیدم
از زبان جونگ کوک
بعد کلی مشتی که توی صورتش زده بودم دیگه جونی نداشت و بزور نفس نفس میزد
چشمام رو که چرخوندم با ا/ت مواجه شدم که روی زمین نشسته بود و همونطور که پاهاش رو بغل کرده بود گریه می کرد
بعد از چند لحظه مایا هم رسید و گفت: جونگ کوک پیداش کردی ا/ت..
با دیدن وضعیت کوپ کرد و گفت: اینجا چه خبره
رفتم سمت ا/ت و گفتم: ا/ت نگام کن
این اولین باری بود که به اسم کوچیک صداش می زدم
فقط گریه می کرد انگار قرار نبود آروم باشه
بغلش کردم و گفتم: تموم شد ...باشه؟
ادامه دادم: من و مایا کنارتیم از چیزی نترس
گایز آیم سو ساری ولی بابت دیر آپلود کردن یبار اپلود کردم ولی انگار حذف شده بود💔
از زبان ا/ت
مردی که تقریبا چاق بود دستمو گرفته بود و به گوشه ای می کشید ...
توی روستای ما همه باهم خوب بودیم و آرامش داشتیم برای همین منتظر همچین چیزی نبودم اما حالا که فکر می کنم شهر همیشه همینطور بوده
دستمو ول کرد که با جرعت گفتم: کی هستی؟ چی میخوای؟
لبخندی زد و گفت: پول
جانم؟پول؟
گفتم: ندارم آقا مگه چقدر میخوای؟
نیشخندی زد و گفت: اندازه تعداد کتاب هایی که برات چاپ کردم
گفتم: کتاب؟
گفت: منم آقای پارک..یادت نمیاد منو؟
گفتم:نه یادم نمیاد...گفتی کتاب؟
گفت:آره بابا من اون نوشته هاتو به کتاب تبدیل کردم
لبخندی روی لبش بود که حرصم رو بیرون می کشید...
خیلی سریع گفتم: تو بیخود کردی(همینگونه رک باشید😂)
چشماش گرد شد و گفت: بله؟
گفتم:من بهت رضایت دادم؟مرتیکه عوضی بخاطر تو نزدیک بود بیفتم زندان می فهمی؟
یهو جدی شد و گفت: به درک پولمو بده
گفتم: پول؟هه خنده داره من که ازت نخواستم ...خودت کردی پولم ازم نخواه
همین که خواستم برگردم موهای بلندمو گرفت و کشید و گفت: زنیکه ی...هوووف پولم رو بده وگرنه همینجا می کشمت
خیلی ترسیده بودم تا حدی که زبونم لال شده بود و فقط با ترس بهش زل زده بودم
دید به زبون نمیام با دستای سنگین و چاقش یه سیلی توی گوشم خوابوند که حس می کردم شنواییم رو از دست دادم
گردنمو گرفت و میخواست خفه کنه
دیگه نفس کشیدن واقعا واسم سخت بود..
مغزم درد گرفته بود و سخت در تلاش بودم نفس بکشم
تقلا می کردم که ولم کنه اما بی فایده بود
نا امید نا امید چون این گوشه هم بودم احتمال زیاد اگه میمردم هم کسی پیدام نمی کرد
همون لحظه فرشته نجاتم رسید...
کسی که حتی فکرش رو هم نمیکردم اما منو از دست اون مرد نجات داد یعنی.. پرنس جونگ کوک...
با مشتی که توی صورتش کوبوند صورتش زخمی شد
هنوز بخاطر ترس می لرزیدم پاهام رو محکم بغل کردم و شروع کردم به گریه کردن دست خودم نبود ولی همیشه از این اتفاق می ترسیدم
از زبان جونگ کوک
بعد کلی مشتی که توی صورتش زده بودم دیگه جونی نداشت و بزور نفس نفس میزد
چشمام رو که چرخوندم با ا/ت مواجه شدم که روی زمین نشسته بود و همونطور که پاهاش رو بغل کرده بود گریه می کرد
بعد از چند لحظه مایا هم رسید و گفت: جونگ کوک پیداش کردی ا/ت..
با دیدن وضعیت کوپ کرد و گفت: اینجا چه خبره
رفتم سمت ا/ت و گفتم: ا/ت نگام کن
این اولین باری بود که به اسم کوچیک صداش می زدم
فقط گریه می کرد انگار قرار نبود آروم باشه
بغلش کردم و گفتم: تموم شد ...باشه؟
ادامه دادم: من و مایا کنارتیم از چیزی نترس
گایز آیم سو ساری ولی بابت دیر آپلود کردن یبار اپلود کردم ولی انگار حذف شده بود💔
۲۰.۷k
۳۱ خرداد ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۲۵)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.