تک پارتی جین
سلام من اتم ۲۵ سالمه و پدر و مادرمو توی یه تصادف از دست دادم ولی ۲ ساله که خانواده دیگه ای منو به فرزند خوندگی قبول کردن.
یه برادر به نام جین دارم.البته برادر ناتنی.
اون همیشه سربه سرم میزاره و من فک میکنم از من بدش میاد.
امروز میخواستم برای خودم کار پیدا کنم چون دیگه نمیشه همش از اپا پول بگیرم ک.
رفتم و لباسامو پوشیدمو راه افتادم به سمت خیابونا .
هرجا کافه یا سوپر مارکتی میدیدم به سمت داخل میرفتم ازشون میپرسیدم که به کسی نیاز ندارن؟
و همشون جواب رد میدادن.
تا اینکه وقتی داشتم از پیاده رو رد میشدم مردی بهم کاغذ تبلیغاتی داد برای استخدام.
ات:ببخشید اقا ادرس این شرکت کجاست ؟
ادرس رو ازش گرفتم و به سمت شرکت راه افتادم.وقتی رفتم تو همه با تعجب نگام میکردن.
نمیدونم چرا ولی شاید چون فرد جدیدی بودم!
از منشی وقت گرفتم و به سمت اتاق مدیر حرکت کردم.
تعظیم کردم ات:سلام
و به چهرش نگاه نکردم که با صدای اشنا سرمو بالا اوردم.
اون جین بود.
مدیر اون شرکت جین بود. چقدر جذاب شده بود تو اون کت و شلوار مشکی که برند معروف ترین لباس روش بود.
جین:ات تو اینجا چیکار میکنی
ات:ها؟اها من اومده بودم کار پیدا کنم
جین:کار برای چی؟مگه اپا بهت پول نمیده؟
ات:میده ولی تا کی از اون بگیرم.
جین:درسته خب استخدامی
ات:واقعااااااااا ولی برای چه کاری😐
جین:معلومه!منشی مخصوص من.
ات:اووو ممنون
جین:کارت از فردا ساعت ۷ تا ۸ شب و همیشه به همین رواله.
ات:ممنون ولی زیاد نیس؟
جین:دیگه میتونی اینجا کار نکن...
ات:ن ن باش قبول
خدافظ
جین:خدافظ
فردا
ساعت ۶ و نیم بود و دیر بیدار شده بودم.
سریع لباسامو پوشیدمو به سمت شرکت حرکت کردم.
روی صندلی نشسته بودم و تلفن هارو جواب میدادم و مشخصاتشون رو یادداشت میکردم.
همون کاری که جین گفت انجام بده!
بعد از ۴ ساعت کار جین به تلفنم پیامک داد که برم تو دفترش.
دفترش دقیقا روبه روم بود.رفتم سمت در و بازش کردم و رفتم داخل.
خودمو رو مبل انداختم.
ات:اخییییی خسته شدم
خنده تو گلویی کردجین:تازه اولین روزه
ات:میدونم
اومد سمتم و کنارم رو مبل نشست.
جین:دراز بکش
ات:چرا
جین:به نظرت چرا؟ یه نیم ساعت بخواب
ات:اها ممنون رو مبل دراز کشیدم که سرمو روی پاش گذاشت جین:اینطوری بهتره.
چیزی نگفتم و سعی کردم بخوابم که نگاه های سنگین جین مانع این میشد.
ات:سوکجینا چیزی شده
جین:ات؟
ات:هوم؟
جین:دوست دارم
ات:چییییییی
جین:ای چته دختر میدونم هیجان زده شدی که ورلد واید هندسام دوست داره و تو همسر ایندشی.
ات:اووووو وایستا بزار با هم بریم
ولی ما خواهر و برادریم.
جین:البته نه خواهر برادر واقعی.
ات:درسته.
منم دوست دارم.
و لبشو رو لبم گذاشت.
جین:حالا بخواب
دوباره سرمو روی پاش گذاشتمو به این اتفاق فک میکردم.
یه برادر به نام جین دارم.البته برادر ناتنی.
اون همیشه سربه سرم میزاره و من فک میکنم از من بدش میاد.
امروز میخواستم برای خودم کار پیدا کنم چون دیگه نمیشه همش از اپا پول بگیرم ک.
رفتم و لباسامو پوشیدمو راه افتادم به سمت خیابونا .
هرجا کافه یا سوپر مارکتی میدیدم به سمت داخل میرفتم ازشون میپرسیدم که به کسی نیاز ندارن؟
و همشون جواب رد میدادن.
تا اینکه وقتی داشتم از پیاده رو رد میشدم مردی بهم کاغذ تبلیغاتی داد برای استخدام.
ات:ببخشید اقا ادرس این شرکت کجاست ؟
ادرس رو ازش گرفتم و به سمت شرکت راه افتادم.وقتی رفتم تو همه با تعجب نگام میکردن.
نمیدونم چرا ولی شاید چون فرد جدیدی بودم!
از منشی وقت گرفتم و به سمت اتاق مدیر حرکت کردم.
تعظیم کردم ات:سلام
و به چهرش نگاه نکردم که با صدای اشنا سرمو بالا اوردم.
اون جین بود.
مدیر اون شرکت جین بود. چقدر جذاب شده بود تو اون کت و شلوار مشکی که برند معروف ترین لباس روش بود.
جین:ات تو اینجا چیکار میکنی
ات:ها؟اها من اومده بودم کار پیدا کنم
جین:کار برای چی؟مگه اپا بهت پول نمیده؟
ات:میده ولی تا کی از اون بگیرم.
جین:درسته خب استخدامی
ات:واقعااااااااا ولی برای چه کاری😐
جین:معلومه!منشی مخصوص من.
ات:اووو ممنون
جین:کارت از فردا ساعت ۷ تا ۸ شب و همیشه به همین رواله.
ات:ممنون ولی زیاد نیس؟
جین:دیگه میتونی اینجا کار نکن...
ات:ن ن باش قبول
خدافظ
جین:خدافظ
فردا
ساعت ۶ و نیم بود و دیر بیدار شده بودم.
سریع لباسامو پوشیدمو به سمت شرکت حرکت کردم.
روی صندلی نشسته بودم و تلفن هارو جواب میدادم و مشخصاتشون رو یادداشت میکردم.
همون کاری که جین گفت انجام بده!
بعد از ۴ ساعت کار جین به تلفنم پیامک داد که برم تو دفترش.
دفترش دقیقا روبه روم بود.رفتم سمت در و بازش کردم و رفتم داخل.
خودمو رو مبل انداختم.
ات:اخییییی خسته شدم
خنده تو گلویی کردجین:تازه اولین روزه
ات:میدونم
اومد سمتم و کنارم رو مبل نشست.
جین:دراز بکش
ات:چرا
جین:به نظرت چرا؟ یه نیم ساعت بخواب
ات:اها ممنون رو مبل دراز کشیدم که سرمو روی پاش گذاشت جین:اینطوری بهتره.
چیزی نگفتم و سعی کردم بخوابم که نگاه های سنگین جین مانع این میشد.
ات:سوکجینا چیزی شده
جین:ات؟
ات:هوم؟
جین:دوست دارم
ات:چییییییی
جین:ای چته دختر میدونم هیجان زده شدی که ورلد واید هندسام دوست داره و تو همسر ایندشی.
ات:اووووو وایستا بزار با هم بریم
ولی ما خواهر و برادریم.
جین:البته نه خواهر برادر واقعی.
ات:درسته.
منم دوست دارم.
و لبشو رو لبم گذاشت.
جین:حالا بخواب
دوباره سرمو روی پاش گذاشتمو به این اتفاق فک میکردم.
۲۳.۰k
۱۹ بهمن ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.