یه بار یکی از استادامون تعریف می کرد
یه بار یکی از استادامون تعریف میکرد
میگف همسن و ساله شماها که بودم گاهی مامانم رو میدیدم که میشست زمین و اشغال های ریز رو با دوتا انگشتش هی جمع میکرد و میریخت کف اونیکی دستش
گاهی انقد غرق اینکار میشد که اگه ولش میکردی کله خونه رو با دست اشغال جمع میکرد با اینکه هیچ وقت جارو از دستش نمیافتاد !
یه روز رفتم واسش یه جاروبرقی خریدم
گفتم مامان بیا دیگه انقد از رو زمین اشغال جمع نکن با دستت
یه نیگام کرد یه لبخنده عجیبی زد ولی مثه همیشه قربون صدقم رفت و تشکر کرد
یه مدت گذشت دیدم بازم اینکارو میکنه
بهش میگفتم آخه چرا اینطوری میکنی من که جارو خریدم واست !
هیچی نمیگفت
گذشت...
این چند وقته هر وقت عصبی میشم یا ذهنم درگیر میشه شروع میکنم به جمع کردن پرز از رو آستین لباسم
گاهی انقد اینکارو میکنم و تو افکارم غرق میشم که میبینم ساعت هاست مشغول اینکارم
ولی هروقت که بالاخره به خودم میام یاده اون لبخند مامانم میفتم !
میگف همسن و ساله شماها که بودم گاهی مامانم رو میدیدم که میشست زمین و اشغال های ریز رو با دوتا انگشتش هی جمع میکرد و میریخت کف اونیکی دستش
گاهی انقد غرق اینکار میشد که اگه ولش میکردی کله خونه رو با دست اشغال جمع میکرد با اینکه هیچ وقت جارو از دستش نمیافتاد !
یه روز رفتم واسش یه جاروبرقی خریدم
گفتم مامان بیا دیگه انقد از رو زمین اشغال جمع نکن با دستت
یه نیگام کرد یه لبخنده عجیبی زد ولی مثه همیشه قربون صدقم رفت و تشکر کرد
یه مدت گذشت دیدم بازم اینکارو میکنه
بهش میگفتم آخه چرا اینطوری میکنی من که جارو خریدم واست !
هیچی نمیگفت
گذشت...
این چند وقته هر وقت عصبی میشم یا ذهنم درگیر میشه شروع میکنم به جمع کردن پرز از رو آستین لباسم
گاهی انقد اینکارو میکنم و تو افکارم غرق میشم که میبینم ساعت هاست مشغول اینکارم
ولی هروقت که بالاخره به خودم میام یاده اون لبخند مامانم میفتم !
۳۰.۷k
۱۹ فروردین ۱۴۰۲