part 22
part 22
جونکوک
وقتی از ماشین پیاده شدم یهو جه چانگ مثله روح جلوم ظاهر شد
یونا : ای بابا دستیارش اومد جلوش و ایستاد باشه بعدن می بینیش حالا بیا بریم صبحانه برخوریم من خیلی گرسنمه
ات: باشه بریم
با یونا رفتیم تویه روستوران و. غذا سفارش دادیم
جونکوک: چرا مثله روح جلوم ظاهر میشی
جه چانگ: اومدم به رئیسم صبح بخیر بگم
جونکوک: بریم خیلی حرف نزن
جه چانگ : باشه بابا بیا بریم امشب خیلی کار داریم
جونکوک: چه کاری
جه چانگ: یادت رفته امشب تویه هتل مهمونی میگیریم
جونکوک : یادم رفته بود
جه چانگ : تو چت شده از وقتی از اون روستا اومدی دیگه مثله سابقت نیستی اون دختره با هات چیکار کرده که اینجوری شدی چه جادوی کرده
جونکوک: بسه حرف نزن بریم داخال
یونا: خوب تنها زندگی میکنی
ات: اره من همین دیشب اومدم سئول خونم تویه دورترین روستای سئوله
یونا : خانوادت همونجا موندن
ات: من تنها خانوادم داداشمه که اونم تویه نیویورکه مامان و بابامو تویه یه حادثه از دست دادم (همه یه حرفاشو با ناراحتی گفت )
یونا: متأسفم
ات: نه چرا تو متاسفی خوب توچی تنها زندگی میکنی
یونا: اره قبلا من تویه سئول زندگی میکنم و بابام تویه خارج زندگی میکنه مامانم وقتی منو به دنیا می آورد مرده
ات: پس چرا با بابات زندگی نمیکنی
یونا: بخاطر اینکا بابام میخواست من با پسر دوستش ازدواج کنم اما من نمیخواستم و پنج سال پیش فرار کردم اومدم اینجا و منشی یه رئیس شرکت شدم
ات: برو بابا تو ببین مطمئنم حیلی دلتنگته
یونا: نمیدونم نمیخوام برم ببینمش حالا اینا رو ولش کن تو تازه اومدی سئول مطمئنم جای رو نمی شناسی بریم یکم بگردیم
ات: باشه بریم (با لبخند)
یونا: راستی امشب تویه این هتل مهمونی میگرین پس باید یکم دیرتر بریم
ات: باشه اشکالی نداره
صبحانه خوردیم و با یونا رفتیم خرید خیلی لباس های قشنگی خریدیم
(خلاصه که ات و یونا کله روز رو تویه سئول گشتن و کلی چیز میز خریدن و شب شد)
یونا : اخخخخ خیلی خسته شدم
(درحال پیاده شدن از تاکسی)
ات: اره منم خیلی خسته شدم
یونا: هنوز مهمونی شروع نشده بریم اتاق ها مون خرید هامونو بزاریم
ات: باشه بریم
ادامه دارد ^^^^^^
💜💜💜💜
💜💜💜
💜💜
💜
jk
جونکوک
وقتی از ماشین پیاده شدم یهو جه چانگ مثله روح جلوم ظاهر شد
یونا : ای بابا دستیارش اومد جلوش و ایستاد باشه بعدن می بینیش حالا بیا بریم صبحانه برخوریم من خیلی گرسنمه
ات: باشه بریم
با یونا رفتیم تویه روستوران و. غذا سفارش دادیم
جونکوک: چرا مثله روح جلوم ظاهر میشی
جه چانگ: اومدم به رئیسم صبح بخیر بگم
جونکوک: بریم خیلی حرف نزن
جه چانگ : باشه بابا بیا بریم امشب خیلی کار داریم
جونکوک: چه کاری
جه چانگ: یادت رفته امشب تویه هتل مهمونی میگیریم
جونکوک : یادم رفته بود
جه چانگ : تو چت شده از وقتی از اون روستا اومدی دیگه مثله سابقت نیستی اون دختره با هات چیکار کرده که اینجوری شدی چه جادوی کرده
جونکوک: بسه حرف نزن بریم داخال
یونا: خوب تنها زندگی میکنی
ات: اره من همین دیشب اومدم سئول خونم تویه دورترین روستای سئوله
یونا : خانوادت همونجا موندن
ات: من تنها خانوادم داداشمه که اونم تویه نیویورکه مامان و بابامو تویه یه حادثه از دست دادم (همه یه حرفاشو با ناراحتی گفت )
یونا: متأسفم
ات: نه چرا تو متاسفی خوب توچی تنها زندگی میکنی
یونا: اره قبلا من تویه سئول زندگی میکنم و بابام تویه خارج زندگی میکنه مامانم وقتی منو به دنیا می آورد مرده
ات: پس چرا با بابات زندگی نمیکنی
یونا: بخاطر اینکا بابام میخواست من با پسر دوستش ازدواج کنم اما من نمیخواستم و پنج سال پیش فرار کردم اومدم اینجا و منشی یه رئیس شرکت شدم
ات: برو بابا تو ببین مطمئنم حیلی دلتنگته
یونا: نمیدونم نمیخوام برم ببینمش حالا اینا رو ولش کن تو تازه اومدی سئول مطمئنم جای رو نمی شناسی بریم یکم بگردیم
ات: باشه بریم (با لبخند)
یونا: راستی امشب تویه این هتل مهمونی میگرین پس باید یکم دیرتر بریم
ات: باشه اشکالی نداره
صبحانه خوردیم و با یونا رفتیم خرید خیلی لباس های قشنگی خریدیم
(خلاصه که ات و یونا کله روز رو تویه سئول گشتن و کلی چیز میز خریدن و شب شد)
یونا : اخخخخ خیلی خسته شدم
(درحال پیاده شدن از تاکسی)
ات: اره منم خیلی خسته شدم
یونا: هنوز مهمونی شروع نشده بریم اتاق ها مون خرید هامونو بزاریم
ات: باشه بریم
ادامه دارد ^^^^^^
💜💜💜💜
💜💜💜
💜💜
💜
jk
۱۶۰
۳۱ شهریور ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.