ازدواج اجباریp8
ازدواج اجباریp8
که دیدم ات من رو گرفت اول فکر کردم که روحشه بعد که دقت کردم دیدم نه واقعا ات هست
ویو ات
بعد از ابن که تهیونگ مو رو برد اتاق شکنجه چیزی یادم نمیاد فقط این من توی جای سر سبز بود بل دو تا بچه کوچیک که دیدم ی پارچه سفید هی داره خفم میکنه وقتی پارچه رو کشید دیدم تو سرد خونه هستم
پس با هزار بدبختی امد بیرون رفتم ی لباس بپوشم لباس دکترها رو پوشیدم داشتن میرفتم ی پرستار امد گفت خانم دکتر بهتون نیاز داریم منم فرار کردن که دیدم کوک داره خودشو از پنجره پرت میکنه پایین رفتم گرفتمش
کوک:ات تو زندی
ات:آره کوک من زندهم
کوک ات رو بغل میکنه
کوک:ولی چطوری زندی
ات همچی رو برای کوک تعریف میکنه
کوک: ببخشید که تنهات گزاشتم
ات: دیگه نمیخوام درموردش حرف بزنیم
ات و کوک رفتن خونه و چند روز باهم زندگی کردن
ویو کوک
میخوام از ات خواستگاری کنم امروز پس بهش گفتم ساعت ۴ بیاد کافه رفتم کارارو انجام
برش زمانی به کافه ات امد تا نشست سر مین گوشیش زنگ خورد
ویو ات
دیدم لیا بهم زنگ رده( دوست ات)
ات:لو سلام لیا
لیا:لو ات هق هق
ات:لیا جرا گریه میکنی
لیا:ات تورو خدا بیا اینجا اون تهیونگ عوضی داره من میکشه
ات:الو الو لیاااااااااا
کوک:ات چی شده
ات:کوک تهیونگ داره لیا رو عذاب میده
کوک:چیییی تهیونگ خودم با دستای خودم میکشمش
ات و کوک رفتم خونه ته وقتی رفتم تهیونگ رو دیدم که داره لیا رو عذاب میده (راستی تهیونگ فهمیده ات زنده هست)
ات:تهیونگ داری چه غلطی میکنی
ته: به به ات خانم از این طرفا
ات: تهیونگ بزای لیا بره
تهیونگ: اگر نزارم
که یهو ...
که دیدم ات من رو گرفت اول فکر کردم که روحشه بعد که دقت کردم دیدم نه واقعا ات هست
ویو ات
بعد از ابن که تهیونگ مو رو برد اتاق شکنجه چیزی یادم نمیاد فقط این من توی جای سر سبز بود بل دو تا بچه کوچیک که دیدم ی پارچه سفید هی داره خفم میکنه وقتی پارچه رو کشید دیدم تو سرد خونه هستم
پس با هزار بدبختی امد بیرون رفتم ی لباس بپوشم لباس دکترها رو پوشیدم داشتن میرفتم ی پرستار امد گفت خانم دکتر بهتون نیاز داریم منم فرار کردن که دیدم کوک داره خودشو از پنجره پرت میکنه پایین رفتم گرفتمش
کوک:ات تو زندی
ات:آره کوک من زندهم
کوک ات رو بغل میکنه
کوک:ولی چطوری زندی
ات همچی رو برای کوک تعریف میکنه
کوک: ببخشید که تنهات گزاشتم
ات: دیگه نمیخوام درموردش حرف بزنیم
ات و کوک رفتن خونه و چند روز باهم زندگی کردن
ویو کوک
میخوام از ات خواستگاری کنم امروز پس بهش گفتم ساعت ۴ بیاد کافه رفتم کارارو انجام
برش زمانی به کافه ات امد تا نشست سر مین گوشیش زنگ خورد
ویو ات
دیدم لیا بهم زنگ رده( دوست ات)
ات:لو سلام لیا
لیا:لو ات هق هق
ات:لیا جرا گریه میکنی
لیا:ات تورو خدا بیا اینجا اون تهیونگ عوضی داره من میکشه
ات:الو الو لیاااااااااا
کوک:ات چی شده
ات:کوک تهیونگ داره لیا رو عذاب میده
کوک:چیییی تهیونگ خودم با دستای خودم میکشمش
ات و کوک رفتم خونه ته وقتی رفتم تهیونگ رو دیدم که داره لیا رو عذاب میده (راستی تهیونگ فهمیده ات زنده هست)
ات:تهیونگ داری چه غلطی میکنی
ته: به به ات خانم از این طرفا
ات: تهیونگ بزای لیا بره
تهیونگ: اگر نزارم
که یهو ...
۴۸۵
۲۸ آذر ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.